🍃خاطره دکتر مرتضی الهی قمشهای از پدرش مرحوم
#حکیم_الهی_قمشه_ای
☘ مادرجان تعریف میکرد که پدر یک عبای ارزشمند نایینی داشت که خیلی دوستش داشت. یک وقت پدر این عبای گرانقیمت را به دوش میاندازد تا به دانشگاه برود. زمان کوتاهی نمیگذرد که بدون عبا به منزل مراجعت میکند. مادر نگران میشود و میپرسد: «آیا کسی عبا را دزدید؟» پدر میگوید: « نخیر. خودم آن را به مردی بخشیدم که در کوچه میرفت و از سرما میلرزید؛ چون لباس گرمی به تن نداشت.»
☘مادرجان باز تعریف میکرد که شبها تشتهای مسی را از داخل حیاط به داخل ساختمان میآورد، مبادا که دزد آنها را ببرد. یک صبح مادرجان بیدار میشود و میبیند که تشتها نیستند. با تعجب به پدر میگوید: «فکر نمیکردم که دزد داخل ساختمان بیاید؛ چون من دیشب درها را از داخل بسته بودم.» پدر میگوید که: «نیمه شب که برای نماز شب بلند شدم، صدایی در حیاط شنیدم. از پنجره نگاه کردم، دزد بیچارهای را در حیاط دیدم که در شب سرد زمستان به هر سو میگردد تا چیزی پیدا کند، ولی هیچ چیز پیدا نمیکند. من آهسته در ساختمان را باز کردم و تشتها را بیرون گذاشتم که دست خالی از خانه ما نرود!»
🔹منبع: روزنامه اطلاعات؛ ۲ آبان ۹۶
🕌
@tarikh_hawzah_tehran