🕌﷽🕌
می گویم شما، می نویسم شما…
به چشمِ دلم اشک می نشیند. اشکِ امنیت، اشکِ مهربانی، اشکِ شوقِ زیر سایه تان قد کشیدن و اشکِ فراق…
در خیالم در چند قدمی توسَم…، نه! فلکه ی آب… ،گنبد طلایی را میبینم. مسجد گوهرشاد…،ایوان مقصوره،…شما آنجایی؟ برای صله ی رحم عازم حرم شده اید؟
کودکی هشت ساله ام. از جوراب های سفید گل دارم چشم بر نمی دارم. دست در دست مادر، دست آزادم را به دیوارهای سنگی مرمر می کشم و پاهایم را سُر می دهم روی سنگ فرش ها.
قد می کشم. از کنار کفشداری رد می شوم. به رو گرفتن مادر خیره می شوم. گوشه ی چادر گل دار را روی لبها می کشم. به انگشتر بدلی که مادر از بازار منتهی به حرم برایم خرید، نگاه می کنم.
قد می کشم. از پله های حرم پایین می روم. چادر شطرنجیِ مشکی کوچک بر سر، زیر لب سلام بر امام رئوف می دهم. خواندن کلمات زیارتنامه برایم سخت است.
مادر کنارم نیست. چشم بر انگشتر طلایی حلقه می اندازم. روبه روی ضریح، زیارتنامه می خوانم.
چادر مشکی بر سر، رو گرفته، موج زوار مرا بی اختیار به جلو می برد. انبوه زنان و ولوله ی دل، ضریح در دریای مواجِ نگاه…
آقایم! بخشی از کودکی ام در همین حرم به بزرگسالی بدل شد.
به دنبال نشانی از شما… به این امید که برای صله ی رحم به اینجا آمده باشید…به امید لطف امام رئوف، امیدوار بودم که… ببینمتان.
اما هر جا چشم گرداندم… نبودید… من که ندیدمتان…، نه در گوهرشاد…،نه کنار پنجره فولاد… نه در سقاخانه، کاسه ی آب به دست…، نه در ایوان اسماعیل طلا… ،نه در رواق شیخ بهایی…، نه نزدیک حرم.
کجا بودید؟ شُما که نبودید دل من بارید… شُما که نبودید حوصله ی خواندن زیارتنامه هم نداشتم. گوشه ای، پشت ستون، زانو به بغل نشسته بودم و به آیینه کاری سقف نگاه می کردم.
حساب عمر می کردم که اگر نیایید زنده نخواهم شد…
✍️ به قلم : سرکار خانم عصمت مصطفوی
#حال_خوب#مشهد_الرضا#متن_نوشت#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄