•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• سیم های برق از هر طرف آویزان بود. هرکدام مایل به سمتی. از لابلای تارهای سیاه گنبدی زردرنگ خودنمایی می کرد. هر چه پیش تر میرفتم گنبد بیشتر نمایان می‌شد. بالاخره رسیدم. بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. باورش سخت بود در جایی بودم که عمری آرزوی دیدنش را داشتم . دستم را به دیوارهای صحن می کشیدم تا باورش برایم راحت تر شود. دور تا دور صحن را طواف کردم و زیر لب زمزمه می کردم . السلام علیک یا عشق طواف که تمام شد وارد حرم شدم . ضریح بزرگش مرا میخکوب کرد. اشک ها بی امان می‌ریخت . سرم را گذاشتم روی دیوار واز لابه لای اشکها نگاه میکردم. ✍️به قلم : سرکارخانم مریم روغنی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈