❁﷽❁ ندای هلِ من ناصر شنیدند... ولی پیمان شکستند و بریدند یکی خورشید و هفتاد و دو اختر میان کهکشانی سخت مضطر حسین و وعده طفلان بی خواب ز فرط تشنگی رنجور و بی تاب در آن صحرای سوزان پر از غم دریغ از قطره ای از جنس شبنم نبرد حق و باطل بود لیکن «شنیدن کی بوَد مانند دیدن» قلم هم از نوشتن شرم دارد به روی لوحه اشکی گرم دارد زمین آماج خشم و دشت کین بود زبان حال عباس اینچنین بود: «مرا فرمود مولا: ای رشیدم علمدارم، سپهدارم، امیدم تو میدانی دلم دریای خون است نباشی بی تو لشگر بی ستون است برادر چاره ای جز رفتنت نیست تمام خیمه ها از آب خالیست» به امرش چشم را بر هم نهادم شتابان سوی شط آب راندم فرات و تشنگی بود و من و کام نشستم بر لب آن رود، آرام دو دستم را درون آب بردم خدایا شاهدی، ......اما نخوردم به ناگه دستها را باز کردم سخن را اینچنین آغاز کردم: «درون خیمه ها طفلان تبدار ز خود شرمت نمیآید، علمدار؟!»... [بنازم غیرت و مردانگی را بیا مجنون ببین دلدادگی را] همین که مَشک را پر آب کردم... نظر بر خیمه ارباب کردم... به تیر کین دو چشمم را گرفتند به تیغ و نیزه دستم را گرفتند غمین و زخمی و رنجور و بی جان گرفتم مَشک آبم را به دندان حرامی زاده ای چون بیدِ لرزان چو کفتاری به دورِ شیرِ غران... به فرقم با عمود آهنین زد یل ام البنین را بر زمین زد [قد ماه بنی هاشم دوتا شد زمین و آسمان ماتم سرا شد] 📜شاعر :ملوک عابدی @tarino