مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می ‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند... نزدیکتر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد! می پرسد: صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟! مرد پاسخ داد: این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم، الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد! مرد عابر گفت : دوست من حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد... تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست... نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟! مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: " برای این یکی اوضاع فرق کرد! " ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈