✨تـو یوســـف میشـــوی! سال۱۳۴۶ یا ۱۳۴۷ در آن زمان وضع سیاسی مشهد در نهایت شدّت و سختی بود و اسلام گرایان دچار گرفتاری و محنت زیادی بودند؛ چنان که جز چند تن اندک از رفقا با من در میدان باقی نماندند و بقیّه ترجیح دادند عرصه ی مبارزه را رها کنند. در آن شرایط، خواب دیدم که حضرت امام خمینی (ره) وفات کردت و جنازه ی ایشان در یکی از خانه های مشهد واقع در نزدیکی خانه ی پدر من روی زمین است. مردم بسیاری برای تشییع جنازه جمع شدند، که من هم در میان آنها بودم. دردی جانگاه قلبم را میفشرد و غم و اندوه وجودم را گرفته بود. تابوت را از آن خانه بیرون آوردیم و روی دوش گرفتیم. بعد تشییع کنندگان که جمعیّت انبوهی بودند، در پی جنازه به حرکت درآمدند، که در میان آنها شمار بسیاری از علما بودند و من هم با آنها حرکت می کردم. طبق معمول، جنازه در برابر ما میرفت و تشییع کنندگان که بیشترشان علما بودند نیز به دنبال آن میرفتند. من با آنها میرفتم، با صدای بلند میگریستم و از شدت تألّم و تأثّر، با دست روی زانوی خودم میزدم. چیزی که بر غم و درد من می افزود، این بود که میدیدم برخی علما که هنوز چهره هایشان را در خاطر دارم بدون آنکه توجّهی بکنند و عبرتی بگیرند، و بی آنکه احساس اندوهی در آنها مشاهده شود، یاهم صحبت میکنند و میخندند! و من کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه این درد و اندوه جانکاه را تحمّل کنم. جنازه به آخر شهر رسید، بیشتر اشییع کنندگان بازگشتند، امّا جنازه را خود را در بیرون شهر ادامه داد و تعداد بیست سی تشییع کننده که من هم جزو آنها بودم همچنان در پی جنازه حرکت میکردند، سپس جنازه به تپّه رسید. بیشتر تشییع کنندگان در پایین تپّه ماندند. جنازه به همراه چهار پنج تشییع کننده به سمت بالای تپّه رفت، که من هم با آنها به دنبال جنازه بودم. بالای تپّه معمولا از پایین کوچک به نظر می آید؛ امّا وقتی انسان بر آن فراز قرار میگیرد، میبیند بزرگ و گسترده است. اما در خواب، بالای تپّه همچنان که از پایین دیده میشد، کوچک و شبیه یک تختخواب بود و ما تابوت را آنجا قرار دادیم. من به پایین پا نزدیک شدم تا در حالی که چهره حضرت امام را میبینم، با او وداع کنم. وقتی کنار پا ایستادم، به چهره امام که در تابوت آرمیده بود، مینگریستم. ناگهان دیدم دست راست ایشان که انگشت سبّابه ی آن به حالت اشاره بود، به سمت بالا خرکت می کند. حیرت شدیدی سراپایم را گرفت. سپس دیدم امام با چشمان بسته شروع کرد به حرکت برای نشستن، تا اینکه انگشت اشاره اش به پیشانی من رسید و آن را لمس کرد یا نزدیک بود لمس کند، من در این حال با شگفتی و حیرت نگاه می کردم. بعد لبهایش را گشود و دوبار گفت: تو یوسف میشوی... تو یوسف میشوی! از خواب بیدار شدم، در حالی که تمام جزئیات این خئاب در ذهن من بود، همچنان که تا به اکنون نیز در ذهنم باقی مانده است. خوابم را برای خیلی از بستگان و دوستان نقل کردم؛ از جمله برای مادرم(رحمه الله علیها) ، که فورا خواب را چنین تعبیر کرد: بله، یوسف خواهی شد، به این معنی که همواره در زندان خواهی بود! یکی دیگر از کسانی که این خواب را با تفسیر مادر برایش نقل کردم، شیخ حافظی بود، که در سال ۱۳۴۹ در زندان مشهد باهم در یک سلول بودیم. پس از آنکه من به ریاست جمهوری انتخاب شدم ، او نزد من آمد و گفت: روز انتخابات ریاست جمهوری در مکّه بودم(چون انتخابات با مراسم حج تقارن یافته بود) وقتی به سوی صندوق رأی گیری بعثه رفتم، آن خواب و تفسیر مادر شما را از آن به یاد آوردم و به گریه افتادم؛ زیرا فهمیدم مسئله فقط در زندان خلاصه نمیشده است. خاطرات خود گفتہ حضرت ماھ منݕع: کتاب خۅن دڵے ڪہ لعن شد ↶【به ما بپیوندید 】↷ ........................................ @tarkgonah1