📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت123
خودش بود. اولين شهيد شيخ هادي بود که آرام خوابيده بود. صورتش
ً کمي سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادي است؛ دوست صميمي من.
بالای سر هادي نشستم و زارزار گريه کردم. ياد روزي افتادم که با هم از
سامرا به بغداد بر ميگشتيم.
هادي ميگفت براي شهادت بايد از خيلي چيزها گذشت. از برخي گناهان
فاصله گرفت و...
بعد به من گفت: وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟
گفتم: خوب نيست، مثل تهران.
گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفيق شهادت را از دست
ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روي سر و صورتش.
در کل مدتي که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج
شديم و راهي نجف شديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹
@TARKGONAH1