🚩 {ترک گناه1} 🏴
📖کتاب رمان یادت باشد #پارت_صدوهشتادونهم🔗 اعزام بشن. حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 عوض کند. خانه که رسیدیم، نوه های صاحب خانه جلوی در  بودند. هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد. همیشه دست و دلباز بود. هر بار که خوراکی می خرید، اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها می دید به  آنها تعارف می کرد. اگر من شله زرد یا اش میپختم، می گفت حتما کاسه بدیم به صاحب خونه. یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم. وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوههای صاحبخانه داد، از پله ها بالا آمد و گفت من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم. حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصیراتم بگذره. یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که  تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی  در سوریه به شهادت رسیده بود.  وقتی حمید خبر شهادت را شنید  جلوی تلویزن ایستاده گریه می کرد. خیلی خوب سردار همدانی  را می شناخت؛ چون در چندین  دوره آموزشی که در تهران برگزار شده  بود. با این شهید برخورد داشت. با حسرت گفت: حاج حسین  حیف بود ما واقعا به حضورش  نیاز داشتیم.» همان روز همه  ما را برای ناهار  دعوت کرده بود. موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم سردار همدانی شهید شده.  حمید از  شنیدن این خبر کلی گریه کرده. حمید تا شنید، چشم هایش را گرد کرد که یعنی برای چی به مادرم گفتی؟ من هم فقط شانه  هایم را انداختم بالا. دوست نداشت عمه  ناراحتی اش را ببیند، برای همین رقت داخل اتاق و با خواهرزاده هایش مشغول توپ بازی شد. به سر و کله هم میزدند بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها. هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش میگویند کاش دایی بود با هم توپ بازی می کردیم.......