📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدونودوپنچم🔗
اولین شهید مدافع حرم استان قزوین،شهید «رسول پور مراد» به شهرک قلعه هاشم خان،زادگاه این شهید رفته است. زیاد نمی توانست صحبت کند. وقتی گفتم بچه ها از باغ پهلوی میوه چیدند، گفت: عزیزم لب به اون میوه ها نزن. معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغها رو مال خودش کرده. اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی میخرم.
چون کلوچه دوست داشت،موقع برگشت برایش کلوچه خریدم. خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه. لباسهایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود. اجازه نمیداد من لباس هایش را بشویم،از لباسهای مهمانی گرفته تا لباسهای باشگاه و لباسهای نظامی. همه را خودش میشست. سال اول که طبقهٔ پایین بودیم،آشپزخانه جایی برای تخلیهٔ ماشین لباسشویی نداشت. وقتی هم به طبقه بالا آمدیم آشپزخانه آنقدر کوچک بود که درب ماشین لباسشویی باز نمیشد. برای همین هیچ وقت نتوانستیم از ماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم. مجبور بودیم با این شرایط کنار بیایم و لباسها را با دست بشوییم.
دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم. سریع وسایلم را جا به جا کردم و مشغول آشپزی شدم. حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاد. البته طبق تعریفی که داشت در دوران مجردی هم از پیتزا فراری بود. مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خوردند،ولی چون خوب درست نشده بود،از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود. با یاد آوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد. وقتی برای اولین بار پیتزایی که خودم پخته بودم را دید،اولین لقمه راه با چشمهای بسته خورد ...