📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدونودوهشتم 🔗
باباپشت تلفن خبردادکه اسمت روازلیست اعزام خط زده.ازمن خواست بهت اطلاع بدم "ماجراراکه شنید،خیلی ناراحت شد.گفت:"دایی نبایداین کاررومیکرد.من خیلی دوست دارم برم سوریه."
یکی،دوساعت هیچ صحبتی نمیکرد.حتی برخلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد.غروب که شدلباسهایش راپوشیدتابه باشگاه برود.وقتی به خانه برگشت،گفت که باپدرم صحبت کرده است.ازسیرتاپیازصحبت هایشان رابرایم تعریف کرد.
این که خودش به پدرم چه حرفهایی زده وپدرم درجواب چه چیزهایی گفته است.بعدازتمرین،نه که بخواهدجلوی پدرم بایستد،ولی گفته بود:"دایی جان!اگه قسمت شهادت باشه همین جاقزوین هم که باشیم شهیدمی شیم.
پس مانع رفتن من نشید.اجازه بدین من برم."اماپدرم راضی نشده بود.گفته بود:"اگه قراربررفتن باشه،من وبرادرت ازتوشرایطمون برای اعزام مهیاتره.توهنوزجوونی.هروقت هم سن من یاسردارهمدانی شدی،اون وقت بروسوریه."
آن شب خواب به چشم حمیدنیامد.میدانستم حمیداین سری بمانددق میکند.صبح بعدازراه انداختن حمید،به خانه ی پدرم رفتم کلی باپدرومادرم صحبت کردم ازپدرم خواستم اسم حمیدرابه لیست اعزام برگرداند.گفتم:"اشکالی نداره.من راضی ام حمیدبره سوریه هرچی که خیره،همون اتفاق میفته."پدرم گفت:"دخترم!این خط،این نشون!حمیدبره شهیدمیشه.مطمین باش!
"مادرم هم که نگران تنهایی های من بودگفت:"فرزانه!من حوصله ی گریه های توروندارم.خدای ناکرده اتفاقی بیفته،توطاقت نمیاری."درجوابشان گفتم:"حرف هاتون رومتوجه میشم.من هم به دلم برات شده حمیداگه بره،شهیدمیشه،ولی دوست ندارم مانع سعادتش باشم.
شماهم خواهشارضایت بدید.حمیددوست داره بره مدافع حرم باشه ازخیلی وقت پیش راه خودش روانتخاب کرده."پدرم اصرارمن راکه دید،کوتاه آمد.قرارشدصحبت کندتااسم حمیدرابه لیست اعزامی های دوره ی جدیداضافه کنند.
روزشنبه شانزدهم آبان،ساعت پنج،ازدانشگاه به خانه برگشتم.هواابری وگرفته بود.برق های اتاق خاموش بود.حمیدکناربخاری پتویی روی سرش کشیده بودوبه خواب رفته بود.پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم.
هنوزچندلقمه ای ناهارنخورده بودم که ازخواب بیدارشد.صدایم کردوگفت:"کی رسیدی خانوم؟ناهارخوردی بیاباهات کاردارم."ازلحن صحبتش تاته ماجراراخواندم.باشوخی گفتم:"چیه بازمیخوای بری سوریه؟!
شایدهم میخوای بری سامرا.هرجامیخوای بری برو.مادیگه ازخیرتوگذشتیم!"
خندیدوگفت:"جدی جدی میخوایم بریم!امروزتوی صبح گاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن،بمونن.
خیلی هاداوطلب شدن.بعدپرسیدن چندنفرگذرنامه دارن؟من دستم روبلندکردم.پرسیدن چندنفردوره ی پزشک یاری رفتن؟
بازدستم روبلندکردم.پرسیدن چندنفربلدن باتوپخونه برای خط آتش کارکنن؟این بارهم دستم روبلندکردم!"
گفتم:"پس همه ی کارهاروکردی،فقط مونده من قرآن بگیرم اززیرش ردبشی!این دست بلندکردناآخرکاردست ماداد.
راستی مگه اونهایی که سری اول رفته بودن،برگشتن که شمامیخواین برین؟"درحالی که پتوراجمع میکرد،
گفت:"مابایداعزام بشیم وخط روتحویل بگیریم.وقتی مستقرشدیم،اون هابرمیگردن....