•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_15🌹
#محراب_آرزوهایم💫
دایی با تعجب میگه:
- ماشین نیاوردی؟
- نه متأسفانه دست یکی از بچهها بوده، الآن هم که بهش زنگ زدم گفت توی ترافیک گیر کرده.
- مهم نیست بیا من میرسونمت.
- نه مزاحم شما نمیشم، یک فکری به حالش میکنم.
- امیرعلی جان اصلا تعارف بهت نمیاد بیا باهم بریم.
دایی مهدی لبخندی میزنه و میره سمت دویست و شیش سفید رنگش و در عقب رو باز میکنه.
- بیا نرگس جان.
لبخندی میزنم، خیلی خانمانه سمتش میرم و آروم روی صندلی چرمی عقب ماشین میشینم. دایی و دوردونهی جدیدش جلو میشینن، دوباره فکهاشون گرم میشه و شروع میکنن به حرف زدن.
بیتوجه بهشون سرم رو روی شیشه دودی میذارم و از روی بیکاری چراغ برقهای کنار خیابون رو میشمارم تا اینکه چشمهام گرم میشه و خوابم میبره.
با صدای پر از محبت دایی چشمهام رو باز میکنم و اولین چیزی که میبینم لبخند تمسخرآمیزِ داییه که طبق معمول با کنایه میگه:
- خوابآلو پاشو بریم بالا بخواب.
به زور سرم رو بلند میکنم و نگاهم به صندلی خالی کنار راننده میافته. با گیجی تمام به سمت آپارتمان راه میافتم و پلهها رو دوتا یکی رد میکنم تا زودتر برسم.
تا راهروی اتاق رو پیش رو میگیرم یاد خونهی خاله میافتم و به سرعت به سمت دایی پا تند میکنم. دستش رو بین دستهام میگیرم و شروع میکنم.
- وای دایی! ممنونم ازت نجاتم دادی واقعا. خداروشکر که پیشم هستی.
طبق معمول میخنده و کل احساساتم رو خراب میکنه.
- قربونت دایی جان حالا برو بخواب که داری میمیری.
***
با صدای تلوزیون بیدار میشم. دستم رو بلند میکنم، کلید بالای تخت رو میزنم و اتاق روشن میشه. تا چشمم به ساعت میافته سریع از جام بلند میشم، موهای فرفریِ خرمایی رنگم رو با یک کلیپس سفید رنگ بالای سرم میبندم و بیرون میرم.
اولین چیزی که به چشمم میاد داییه که روی مبل جلوی تلوزیون نشسته و در حال نگاه کردن مستندهای زمان جنگه. تا متوجه حضورم میشه میخنده و با لحن همیشگیش میگه:
- صبح بخیر.
لبخندی میزنم و میرم سمت آشپزخونه، آبی به صورتم میزنم که صدای دایی بلند میشه.
- شام چی میخوایی بدی به ما؟
بعد از اینکه حولهی آبی کنار دست شور رو برمیدارم و صورتم رو خشک میکنم دست به کمر کنار اوپن میایستم و با مزاح میگم:
- شما چی دوست دارین قربان؟
دستش رو زیر چونش میزاره و مثلا میره توی فکر.
- ظهر ناهار سنگین بود، پس شب کوکوی سبزی سبک درست کن با زرشک و گردو. همهش هم توی فریزره.
چشمهام رو درشت میکنم.
- اون وقت کوکوی سبزی با زشک و گردو سبکه؟! پس سنگین چیه؟
تا میخواد جواب بده تلفنش زنگ میخوره و به محض اینکه نگاهش به صفحه گوشیش میافته گل از گلش میشکفه.
- بزار جواب زن داییت رو بدم میام بهت میگم سنگین و سبک چه فرقی داره.
تلفنش رو میزاره دم گوشش و میره سمت اتاقش.
- سلام بر همسر عزیز تر از جانم.
از طرز حرف زدنش خندهم میگیره. صدام رو بلند میکنم و میگم:
- بعدش منم میخوام با زندایی حرف بزنمها.
یک بسته سبزی خرد شده از توی فریزر برمیدارم و میزارم توی بشقاب که یخش باز بشه. بعدش گردوها رو خرد میکنم و در آخر همهش رو با یک مشت زرشک میریزم داخل کاسهی ملامینی و تا میخوام تخم مرغها رو از توی یخچال بردارم تلفن دایی یک سانتی صورتم قرار میگیره...
🌹
@TARKGONAH1