°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_14🌹 #محراب_آرزوهایم💫 - خواهر جان بزار فکرهاشون رو بکنن، من مطمئ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 دایی با تعجب میگه: - ماشین نیاوردی؟ - نه متأسفانه دست یکی از بچه‌ها بوده، الآن هم که بهش زنگ زدم گفت توی ترافیک گیر کرده. - مهم نیست بیا من می‌رسونمت. - نه مزاحم شما نمیشم، یک فکری به‌ حالش می‌کنم. - امیرعلی جان اصلا تعارف بهت نمیاد بیا باهم بریم. دایی مهدی لبخندی می‌زنه و میره سمت دویست و شیش سفید رنگش و در عقب رو باز می‌کنه. - بیا نرگس جان. لبخندی می‌زنم، خیلی خانمانه سمتش میرم و آروم روی صندلی چرمی عقب ماشین می‌شینم. دایی و دوردونه‌ی جدیدش جلو می‌شینن، دوباره فک‌هاشون گرم میشه و شروع می‌کنن به حرف زدن. بی‌توجه بهشون سرم رو روی شیشه دودی می‌ذارم و از روی بیکاری چراغ برق‌های کنار خیابون رو می‌شمارم تا اینکه چشم‌هام گرم میشه و خوابم می‌بره. با صدای پر از محبت دایی چشم‌هام رو باز می‌کنم و اولین چیزی که می‌بینم لبخند تمسخرآمیزِ داییه که طبق معمول با کنایه میگه: - خواب‌آلو پاشو بریم بالا بخواب. به زور سرم رو بلند می‌کنم و نگاهم به صندلی خالی کنار راننده می‌افته. با گیجی تمام به سمت آپارتمان راه می‌افتم و پله‌ها رو دوتا یکی رد می‌کنم تا زودتر برسم. تا راهروی اتاق رو پیش رو می‌گیرم یاد خونه‌ی خاله می‌افتم و به سرعت به سمت دایی پا تند می‌کنم. دستش رو بین دست‌هام می‌گیرم و شروع می‌کنم. - وای دایی! ممنونم ازت نجاتم دادی واقعا. خداروشکر که پیشم هستی. طبق معمول می‌خنده و کل احساساتم رو خراب می‌کنه. - قربونت دایی جان حالا برو بخواب که داری می‌میری.                                   *** با صدای تلوزیون بیدار میشم. دستم رو بلند می‌کنم، کلید بالای تخت رو می‌زنم و اتاق روشن میشه. تا چشمم به ساعت می‌افته سریع از جام بلند میشم، موهای فرفریِ خرمایی رنگم رو با یک کلیپس سفید رنگ بالای سرم می‌بندم و بیرون میرم. اولین چیزی که به چشمم میاد داییه که روی مبل جلوی تلوزیون نشسته و در حال نگاه کردن مستندهای زمان جنگه. تا متوجه حضورم میشه می‌خنده و با لحن همیشگیش میگه: - صبح بخیر. لبخندی می‌زنم و میرم سمت آشپزخونه، آبی به صورتم می‌زنم که صدای دایی بلند میشه. - شام چی می‌خوایی بدی به ما؟ بعد از اینکه حوله‌ی آبی کنار دست‌ شور رو برمی‌دارم و صورتم رو خشک می‌کنم دست به کمر کنار اوپن می‌ایستم و با مزاح میگم: - شما چی دوست دارین قربان؟ دستش رو زیر چونش می‌زاره و مثلا میره توی فکر. - ظهر ناهار سنگین بود، پس شب کوکوی سبزی سبک درست کن با زرشک و گردو. همه‌ش‌ هم توی فریزره. چشم‌هام رو درشت می‌کنم. - اون وقت کوکوی سبزی با زشک و گردو سبکه؟! پس سنگین چیه؟ تا می‌خواد جواب بده تلفنش زنگ می‌خوره و به محض اینکه نگاهش به صفحه گوشیش می‌افته گل از گلش می‌شکفه. - بزار جواب زن‌ داییت رو بدم میام بهت میگم سنگین و سبک چه فرقی داره. تلفنش رو می‌زاره دم گوشش و میره سمت اتاقش. - سلام بر همسر عزیز تر از جانم. از طرز حرف زدنش خنده‌م می‌گیره. صدام رو بلند می‌کنم و میگم: - بعدش منم می‌خوام با زن‌دایی حرف بزنم‌ها. یک بسته سبزی خرد شده از توی فریزر برمی‌دارم و می‌زارم توی بشقاب که یخش باز بشه. بعدش گردوها رو خرد می‌کنم و در آخر همه‌ش رو با یک مشت زرشک می‌ریزم داخل کاسه‌ی ملامینی و تا می‌خوام تخم مرغ‌ها رو از توی یخچال بردارم تلفن دایی یک سانتی صورتم قرار می‌گیره... 🌹@TARKGONAH1