•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 دستگیره در رو توی دست‌هام فشار میدم و با عصبانیت به خودم می‌غرم. - این چه سوالی بود پرسیدی؟! صدای ملیحه خانم رو که از پشت می‌شنوم هول میشم و به من و من می‌افتم. - چیزی شده علی جان؟ - ام...نه...چیزه...آهان...پرستار گفت چقدر از سرمشون مونده، بعد دیدم دارن استراحت می‌کنن گفتم مزاحمشون نشیم. به طرف صندلی کنار راه‌رو میرن و با حالت غم‌زده‌ای میگن: - نمی‌دونم چش شده، هیچی هم بهم نمیگه، خیلی نگرانشم، از وقتی که از دانشگاه بیرون اومد اخلاقیاتش به کل عوض شد. کاش باباش زنده بود! اون خیلی خوب چم و خمش رو بلد بود. به سمتشون میرم و جلوشون رو زانو می‌شینم، دستشون رو بین دست‌هام می‌گیرم و دلداریشون میدم. - ملیحه خانم نگران نباشین، شاید به‌خاطر راهیانه که آب و هواشون عوض شده یا ناراحتن. زود خوب میشن، بهتون قول میدم. - الهی خدا از دهنت بشنوه. لبخندی می‌زنم و میگم: - من برم بپرسم تا شب مرخص میشن یا نه. - خدا خیرت بده پسرم... ☞☞☞ ساعت‌های پنج بعدازظهر بالاخره سرمم تموم میشه و برمی‌گردیم خونه. از بدو ورودم، مامان همه رو دور می‌کنه و توی اتاقم می‌فرستم و به ناچار مشغول استراحت کردن میشم. برای شام هم شیر برنج درست می‌کنه و به زور مجبورم می‌کنه تا آخرین قاشقش رو بخورم. سر و صداهای بیرون که می‌خوابه و نور کم‌جون زیر در خاموش میشه متوجه میشم که بالاخره خوابیدن. از جام بلد میشم و چراغ اتاق رو روشن می‌کنم که از شدت نور چشم‌هام رو محکم می‌بندم تا کمی عادت کنن. به سمت قرآنم میرم، این چند وقت تنها دلخوشی و همدمم همین قرآنه. چند صفحه‌ای می‌خونم تا قرار دلم بی‌قرارم بشه اما با شنیدن صدای آروم چرخیدن کلید توی در به خودم میام و سریع چراغ رو خاموش می‌کنم. مثل همیشه روحیه کنجکاویم بیدار میشه، پاورچین پاورچین به سمت پنجره میرم و پرده رو کمی بالا می‌زنم که امیرعلی رو می‌بینم رو تخت کنار حیاط می‌شینه و سرش رو بین دست‌هاش می‌گیره. - چه اتفاقی افتاده؟ با ناامیدی نگاهش رو به آسمون پر ستاره‌ی بالای سرش میده. - چرا هیچ وقت نمی‌تونم درکش کنم؟ چرا از وقتی که میره خواستگاری مینا بجای اینکه خوشحال باشه انقدر ناراحت و پکره؟ یعنی مشکلی برای ازدواجشون هست؟ طولی نمی‌کشه که محمد آقا هم بیرون میاد، کنارش روی تخت می‌شینه و شروع می‌کنن باهم به حرف زدن. انگار مدام می‌خواد چیزی رو ثابت کنه و حاجی رو قانع کنه اما حرف‌هاش کاملا بی‌تاثیره. بعد از ناامیدی از نتیجه گرفتن حرف‌هاش به سمت حوض میره، شیر رو باز می‌کنه و شروع می‌کنه به وضو گرفتن. از پشت پرده کنار میام، چنگی به پرده می‌زنم و زیر لب زمزمه می‌کنم. - کاش می‌فهمیدم چی بهم گفتن... 🏴@TARKGONAH1