•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_115🌹
#محراب_آرزوهایم💫
دستگیره در رو توی دستهام فشار میدم و با عصبانیت به خودم میغرم.
- این چه سوالی بود پرسیدی؟!
صدای ملیحه خانم رو که از پشت میشنوم هول میشم و به من و من میافتم.
- چیزی شده علی جان؟
- ام...نه...چیزه...آهان...پرستار گفت چقدر از سرمشون مونده، بعد دیدم دارن استراحت میکنن گفتم مزاحمشون نشیم.
به طرف صندلی کنار راهرو میرن و با حالت غمزدهای میگن:
- نمیدونم چش شده، هیچی هم بهم نمیگه، خیلی نگرانشم، از وقتی که از دانشگاه بیرون اومد اخلاقیاتش به کل عوض شد. کاش باباش زنده بود! اون خیلی خوب چم و خمش رو بلد بود.
به سمتشون میرم و جلوشون رو زانو میشینم، دستشون رو بین دستهام میگیرم و دلداریشون میدم.
- ملیحه خانم نگران نباشین، شاید بهخاطر راهیانه که آب و هواشون عوض شده یا ناراحتن. زود خوب میشن، بهتون قول میدم.
- الهی خدا از دهنت بشنوه.
لبخندی میزنم و میگم:
- من برم بپرسم تا شب مرخص میشن یا نه.
- خدا خیرت بده پسرم...
☞☞☞
ساعتهای پنج بعدازظهر بالاخره سرمم تموم میشه و برمیگردیم خونه. از بدو ورودم، مامان همه رو دور میکنه و توی اتاقم میفرستم و به ناچار مشغول استراحت کردن میشم. برای شام هم شیر برنج درست میکنه و به زور مجبورم میکنه تا آخرین قاشقش رو بخورم.
سر و صداهای بیرون که میخوابه و نور کمجون زیر در خاموش میشه متوجه میشم که بالاخره خوابیدن. از جام بلد میشم و چراغ اتاق رو روشن میکنم که از شدت نور چشمهام رو محکم میبندم تا کمی عادت کنن.
به سمت قرآنم میرم، این چند وقت تنها دلخوشی و همدمم همین قرآنه. چند صفحهای میخونم تا قرار دلم بیقرارم بشه اما با شنیدن صدای آروم چرخیدن کلید توی در به خودم میام و سریع چراغ رو خاموش میکنم. مثل همیشه روحیه کنجکاویم بیدار میشه، پاورچین پاورچین به سمت پنجره میرم و پرده رو کمی بالا میزنم که امیرعلی رو میبینم رو تخت کنار حیاط میشینه و سرش رو بین دستهاش میگیره.
- چه اتفاقی افتاده؟
با ناامیدی نگاهش رو به آسمون پر ستارهی بالای سرش میده.
- چرا هیچ وقت نمیتونم درکش کنم؟ چرا از وقتی که میره خواستگاری مینا بجای اینکه خوشحال باشه انقدر ناراحت و پکره؟ یعنی مشکلی برای ازدواجشون هست؟
طولی نمیکشه که محمد آقا هم بیرون میاد، کنارش روی تخت میشینه و شروع میکنن باهم به حرف زدن. انگار مدام میخواد چیزی رو ثابت کنه و حاجی رو قانع کنه اما حرفهاش کاملا بیتاثیره. بعد از ناامیدی از نتیجه گرفتن حرفهاش به سمت حوض میره، شیر رو باز میکنه و شروع میکنه به وضو گرفتن.
از پشت پرده کنار میام، چنگی به پرده میزنم و زیر لب زمزمه میکنم.
- کاش میفهمیدم چی بهم گفتن...
🏴
@TARKGONAH1