داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه که... چشمم به بستنیای دست بچه ها افتاد. بابام یه کارگر ساختمونی ساده بود و به زور میتونست خرج من و دو تا داداشمو در بیاره. تو فکر این بودم چی می شد منم بتونم هرروز بستنی بخورم و داشتم بچه ها رو نگاه میکردم که یهو خوردم به یه نفر. سرمو بالا آوردم دیدم پسرعموم داره با نیش باز نگام میکنه گفت ‌بیا بریم تا برات بخرم ولی به یه شرط! از خوشحالی میخواستم بال در بیارم گفتم چه ؟ 😰. یه نگاه بهم انداخت و گفت به شرط اینکه...😱 😰❌ https://eitaa.com/joinchat/2402156835Cec5d443dce