چند سالی بود پدرم فوت کرده بود و مادرم که هفتاد سال سنشه با ما زندگی میکرد🔥
یک روز صبح شوهرم گفت:عزیزم اگه صلاح بدونی برا مادر یه پرستار بگیریم و اتاق توو حیاطو تمیز کنیم پرستارش همینجا زندگی کنه تا بهتر بهش رسیدگی کنه و تو هم اذیت نشی.منم بدون معطلی گفتم باشه عزیزم اشکال نداره.عصر روز بعد یه مرتبه دیدم شوهرم با یه خانوم خیلی جوون و زیبا سوار ماشین اونم صندلی جلو وارد حیاط خونه شدن و گفت عزیزم اینم پرستار مادر!❤️🔥چند ماهی همه چیز عادی بود اما دو سه شب که از خواب بیدار شدم،دیدم شوهرم کنارم نیست😱با خودم گفتم حتما رفته سرویس بهداشتی،گرفتم خوابیدم.تا اینکه یک شب خودمو به خواب زدمو دیدم شوهرم آروم پتو رو کنار زدو رفت از جیب کتش یه قرصی برداشت خورد و بعدش...😱👇🔥https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6🔥بخاطر سادگیم زندگیم و به باد دادم😭💔