هدایت شده از تبلیغات موقت طب الزهرا (س) ⚘
مادرم یه پسرعمویی داشت به نام سعید،موقعی که کوچیک بودم هر وقت میومد خونه ما برام یه چیزی میخریدو منو توو بغلش می‌گرفت و نازم میکرد و می‌گفت ماشاءالله چه دختر خوشکلیه🔥 چند سالی از این قضیه گذشت و منم بزرگتر شدم،حالا پایه نهم بودم تا یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم یه مرتبه سعید با ماشینش اومد گفت شقایق سوار شو برسونمت😨 منم که کاملا بهش اعتماد داشتم سوار ماشین شدم که یه مرتبه دیدم رفت سمت خونه خودشون گفتم آقا سعید کجا داریم می ریم گفت شقایق جان، مامان بابات امروز ناهار اومدن خونه ما،اما تا واردخونه شدم یه مرتبه سعید... 😭😱👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/575602711Ce4547a2667 ❌سرگذشت تلخ و درد ناکم و نوشتم بیا بخون😔👆🔥