قسمت : انقلاب هر شــب درتهران تظاهرات بود. اعتصابــات ودرگيري هاهمه چيز را به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نمازجماعت رفت مسجد!! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نمازمسجد رفت. با چند تا ازبچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. درهمه تظاهرات ها شرکت ميکرد. حضور شاهرخ باآن قد وهيکل وقدرت، قوت قلبي براي دوســتانش بود. البته شاهرخ ازقبل هم ميانه خوبي با شاه و درباري ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش ميداد. ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود. روي آن هم نوشته بود: خميني، فدايت شوم ٭٭٭ اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار بر موتورها شــديم. همه به دنبال شــاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشــاورزرفتيم. جلوي يک رســتوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسي آنجا نبود. شــاهرخ گفت: من ميدونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودي صهیونیستِ که الان ترســيده ورفته اســرائيل، اينجا اسمش رســتورانه اما خيلي ازدخترای مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگي را برداشت. محکم پرت کردو شيشه ورودي را شکست. ازيکي ازبچه هــاهم کوکتل مولوتوف را گرفت وبه داخل پرت کرد. بعد هم ســوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ هاي تهران را آتش زديم. درهمان ايام پيروزي انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خيلي تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد ميخواند، رفقايش هم تغيير کرده بود. ٭٭٭ نيمه هاي شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباسهايش خوني بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي،آخه تا کي ميخواي با مامورها درگير بشي، اين کارها به تو چه ربطي داره. يکدفعه ميگيرن واعدامت مي کنن پسر! نشســت روي پله ورودي و گفــت: اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن واسلام ايســتاده، بعد به ما گفت: شــما ايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطربهشــت، يا ترس از جهنم نماز ميخوني، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه!! مادرگفت: به به،داري مارونصيحت ميکني، اين حرفاي قشــنگ واز کجا ياد گرفتي!؟خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد ميگفت. ٭٭٭ در روزهاي بهمن ماه شــورو حال انقلابي مردم بيشــتر شــده بود. شاهرخ با انســاني که تا چند ماه قبل ميشــناختيم بسيار متفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشــين پيکانش را فروخت و خرج بچه هاي مســجد و هزينه هاي انقلاب کرد! شــب بود كه آقاي طالقاني(رئيس سابق فدراســيون کشتي) با شاهرخ تماس گرفت. ايشــان وقتــي فهميد که شــاهرخ، به نيروهاي انقلابي پيوســته بســيار خوشحال شد. بعد هم گفت: آقاي خميني تا چند روز ديگر برميگردند. براي گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم. روزدوازدهم بهمن شــاهرخ واعضاي گروه مســجد، به عنوان انتظامات در جلوي درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيماي امام(ره) شاهرخ ازبچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاهرفت. عشق به حضرت امام اورا به سالن محل حضور ايشان رساند. لحظاتي بعد حضرت امام وارد ســالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شــاهرخ،آنقدربه دنبال امام رفت تا بالاخره ازنزديک ايشــان را ملاقات کرد وتوانســت دست حضرت امام را ببوسد. آنروزبا بچه ها تا بهشت زهرا(س)رفتيم در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر ميديديم. بيشتربه دنبال مسائل انقلاب بود. روزبيســت ودوبهمن ديدم سوار بريک جيپ نظامي جلوي مسجد آمد. يک اســلحه ويک قبضه کلت همراهش بود. شــورو حال عجيبي داشــت. هرروز براي ديدار امام به مدرسه رفاه مي رفت. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat