قسمت : کمیته چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود. نيروي نظامي و انتظامي وجود نداشت. كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب تا صبح نگهباني مي داديم. خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب با اسلحه در محله نارمك تردد دارد. دو نفراز بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتي بعد ديدم آقائي با هيكل بسيار درشت وارد دفتر كميته مسجد احمديه شد. موهاي فر خورده و بلند. قد و هيكل بسيار درشتي داشت. بعد هم با صدائي خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟! گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي ميز. يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد! همهترسيده بودند. بيشترازهمه خود شاهرخ. رنگش پريده بود. دست وپايش مي لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم. اسلحه ام-۳ خيلي حساسه. خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد. پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردي؟ گفت: من عضو كميته منمطقه يازده هستم. اطراف خيابان پيروزي من هم كمي فكر كردم و گفتم: اين آقا رو كميته مركزاونجا معلوم مي شه. بيشتر بچه ها مي ترسيدند. هيچكس راضي نمي شد او را به كميته مركز منتقل كند. مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند. ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم. جلوي درب كميته مركز دو نفر از رفقا را ديدم. سلام وعليك كرديم. نگاهي به شاهرخ كردند و گفتند: اين كيه!؟ عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو كه آقاي خلخالي منتظر اينهاست. رنگ چهره شاهرخ پريده بود. دستاش مي لرزيد. التماس مي كردومي گفت: آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاري نكردم. شما تحقيق كنيد. به خدامن انقلابي ام. رفتيم طبقه دوم. طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند. عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود. يكي از در‌ وارد شد. بلافاصله پشت ميز من آمد. مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن! همينطور هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم. درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟ گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو آزاد كرد. آقا از امروز من نيروي شماهستم. هر كاري بخواي مي كنم. هر چي بخواي سه سوته حاضره! شاهرخ ازهمان روزعضو كميته ناحيه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سيلندر خودش گشت زني مي كرد. بعضي مواقع هم با ماشين جبپ خودش گشت مي زد. جالب بود كه مرتب ماشين اوعوض مي شد. بعدها فهميديم كه نگهبان پادگان خيلي از شاهرخ حساب مي بره. براي همين شاهرخ چند روز يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد! ٭٭٭ داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالي سرپرست کميته مشغول صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به يکي ازبچه هاي مذهبي گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود. يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت: حاج آقا بگذريم ازاين حرفا! يه ماشين برا شماديدم خيلي عالي! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکائي، توي پادگانه، مي خوام بيارم براي شما ولي رنگش تعريفي نداره!! شنيده بودم که نگهبان هاي پادگان هم از شاهرخ حساب مي برند. ولي فکرنمي کردم تا اينقدر! حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخوني. شاهرخ دوباره خيلي جدي گفت: راستي با مسئول پادگان هماهنگ کردم. مي خوام يه تانک بيارم برا مسجد!! همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد. عصر روزبعد جلوي مسجد احمديه ايستاده بودم. با چند نفر ازبچه هاي کميته مشغول صحبت بودم. صداي عجيبي از سمت خيابان اصلي آمد. با تعجب به تانک!! ِ رفقا گفتم: صداي چيه؟! يکي ازبچه ها گفت: من مطمئنم، اين صداي تانکه.دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه مي کرديم. در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده براي ما دست تکان مي داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمي دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط مي خنديدم! يک هفته درد سر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسي اين ماجرا را مي شنيد مي خنديد. اما شاهرخ بود ديگر،هر کاري که مي گفت بايد انجام مي داد. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat