قسمت
#شانزدهم:
کردستان درگيري گروه هاي سياســي ادامه دارد فضاي متشــنج تابستان پنجاه وهشت
تهران آرام نشــده اما مشــکل ديگري بوجود آمد درگيــري باضدانقلاب در
منطقه گنبد شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس تحويل گرفت با هماهنگي کميته،
بچه هاي مســجد را به آن منطقه اعزام کرد. بــا پايان درگيري ها حدود دوهفته
بعد بازگشتند
خسته از ماجراي گنبد بوديم اما خبر رسيد کردستان به آشوب کشيده شده گروهي ازکردها از طرف صدام مســلح شدند. آنها مرداد پنجاه وهشت، تمام
شهرهاي کردستان را به صحنه درگيري تبديل کردند
"امام پيامي صادر کرد:" به ياري رزمندگان در کردستان برويد
،شاهرخ ديگر ســراز پا نمي شناخت با چند نفرازدوستانش که راننده بودند
صحبت کرد. ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک
دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل مسجد ايستاد. بعد هم داد ميزد: کردستان،
بيا بالا، کردستان!
آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوري نيرو ميبره برا جنگ! صبر کن شــب
بچه ها مي يان، ازبين اونها انتخــاب ميکنيم. گفت: من نميتونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا
ساعت چهارعصرماشين پر شد همه ازبچه هاي کميته ومسجد بودند چند
ماشين سواري هم همراه ما آمدند. باچندين قبضه اسلحه ونارنجک حرکت کرديم.
بيشترراه ها بسته بود. ازمسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. درآنجا با
فرماندهي به نام محســن چريک آشنا شديم. ازآنجا به کردستان رفتيم. در سه
راهي پاوه با برادر ســيد مجتبي هاشمي، ازمسئولين کميته خيابان شاهپورتهران
آشنا شديم. اوهم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي
آموزش ديده واز افسران قبل از انقلاب بود که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را
خوب مي شناخت. اوبسياري از فنون نبرددرکوهستان را به بچه هاآموزش ميداد.
بعداز پيام امام نيروي زيادي ازمناطق مختلف کشــور راهي کردســتان شده
بود. در سه راهي پاوه اعلام شد كه پاوه به اندازه كافي نيرودارد شما به سمت
سنندج برويدنيروي ما تقريباًهفتاد نفربود فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ماراديد
گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاهنشين حمله كرده پاسگاه مرزي"برار عزيز"
را نيزتصرف كرده شــما اگرميتوانيد به آن ســمت برويد. بعد مکثي کردو
ادامه داد: فرمانده شما كيه؟!
ماهم كه فرماندهي نداشــتيم به همديگر نگاه ميكرديم بلافاصله من گفتم: آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست هيكل وقيافه شاهرخ چيزي ازيك فرمانده
كم نداشــت بچه هاهم اورادوست داشــتند اما شاهرخ زدبه دستم و گفت:
چي ميگي؟! من فقط ميتونم تيراندازي کنم من كه فرماندهي بلد نيستم گفتم: من قبل انقلاب همــه اين دوره ها رو گذراندم كمكت ميكنم ديگر
بچه هاي هم حرف مرا تائيد كردند بالاخره شاهرخ فرمانده ما شد!
رفتيم براي تحويل آذوقه ومهمات توي راه گفتم: بچهها تو روقبول دارند
هيــكل تو فقط بــه درد فرماندهي ميخــوره من هم كمكــت ميكنم بعد از
آرايش نيروها راهي منطقه شاه نشين شديم. يك تانك در جلوي ماشين ها بودبعد هم ســه كاميون نظامي ارتش، پشــت ســرآن هم ده دســتگاه ميني بوس و
سواري قرارداشت
پاســگاه بدون درگيري تصرف شــد فرداي آن روزيكــي از جوانان انقلابي روســتا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشين هاي شماو كاميون هاي
ارتشي به سمت مرز فرار كردند جالب اين بود كه كاميون ها خالي بود وبراي
تداركات آورده بوديم! يكي ديگراز جوانان روســتا كه مســئول تلفنخانه بود با خوشحالي به پاسگاه
آمد يك ظرف بزرگ ماست محلي هم براي ما آوردو گفت: تلفنخانه روستا
براي شــماآماده است شاهرخ هم ازهديه اوتشكر كرد وبا ادب گفت: لطف
ميكنيد كمي ازماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كردو كمي ازماست را
خورد. وقتي رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلي عالي بود ممکن
بود ماست مسموم باشه چند روزي در پاســگاه ژاندارمري برارعزيز حضور داشتيم خبررسيده بود
كه به جزپادگان، تمامي شهر سقزدر اختيار ضد انقلاب است عصربود كه بچههایش گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكي ازبچه هاعجله
داشت ميخواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطي ديگري هم در
آنجا نبود. شــاهرخ رزمنده به مخابرات رفت. قفل در را شكســت. بعد هم گفت: مســئول تلفنخانه جوان خوبي اســت پول قفل وهزينه تلفن را با
او حساب ميكنم وقتي وارد مخابرات شد با تعجب ديدكه روي ميزنقشه پاسگاه،راه هاي حمله
به پاســگاه، تعدادنيروهاومحل اســتقرارآنها ترسيم شــده. شاهرخ همان روز
مســئول مخابرات را بازداشت كرد اوبعد ازدستگيري گفت: فكرنميكرديم
تعداد شما كم باشد ما فكر كرديم تمام كاميونها پراز نيرو است
روزبعــد يك گــردان نيرو از ژاندارمري به پاســگاه آمدند ما برگشــتيم به
ســنندج فرمانده پادگان، همه نيروها را جمع كردو شــرايط ســقزرا توضيح
داد بعــد گفت: ما تعدادي نيروي از جان گذشته میخواهیم
ویژه مسابقه👇👇👇
@asabeghoon_shahadat