«داد زدم: نزن. و گلوله را بغل كردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسكی كه دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیك كرد ... شلیك توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبكی به هوا پرتاب كرد ... هیچ چیز از آن ثانیههای عجیب به یاد ندارم ... فقط یادم هست محكم به زمین افتادم در حالی كه گردنم لای پاهایم گیر كرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر كرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاك ... بهتدریج صدای فریاد فندرسكی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میكردند، داد میزدند ... من تلاش میكردم سرم را از بین پاهایم خارج كنم، ولی نمیشد ... احساس میكردم مثل یك توپ گرد شدهام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میكردم: گردنم را بكشید بیرون ... اما این كار دقایقی طول كشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود. حتی نارنجكها و خشابهایی كه به كمرم داشتم، ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچهها به سر و صورتشان میزدند و گریه میكردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم، اما هیچ نالهای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم.»
نورالدین پسر ایران|معصومه سپهری|ص 86
#دفاع_مقدس
#قرار_مطالعاتی
#هفته_دفاع_مقدس
🌷
@taShadat 🌷