🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت50 چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد ۳ روز دیگه حرکت میکردن تو فکر این بودم که ای کاش منم میرفتم ،تو فکر خیال بودم که یکی از پشت با کیفش زد به من برگشتم نگاه کردم سارا بود - سلام سارا: علیک ،خیلی نامردی - چرا سارا: آخه دیروز شوهرمو همراه خودت بردی دور دور ،منم زیر بارون مثل موش آب کشیده رفتم خونه - چیه حسودی میکنی؟ سارا: خیلیییی،از اینکه امیر خیلی دوستت داره حسودیم میشه... - نترس بابا ،امیر تو رو هم خیلی دوست دار سارا: ولی نه به اندازه تو ! - تو چون تازه ازدواج کردی اینو میگی،کم کم متوجه دوست داشتنش میشی،البته اگه خجالت و بزاری کنار سارا: امید وارم - راستی امتحان دیروز و چیکار کردی ؟ گند که نزدی؟ سارا: هاشمی دیروز اصلا امتحان نگرفت ،اصلا یه جوری بود کلافه ،عصبانی ،توپش پر پر بود - عع چرا! سارا: چه میدونم حتما باز رفته خواستگاری جواب رد شنیده - بی مزه سارا: راستی پکیج راهیان نورو دیدم عالی شده بود - اره خیلی خوب شده ،راستی به نظرت جای اضافی دارن سارا: واسه چی پرسیدی؟ - دلم میخواد چند روزی به چیزی فکر نکنم ،و تنها باشم سارا: نمیدونم باید بری از منصوری بپرسی - باشه ،بعد کلاس میرم پیشش سارا: بریم که الا کلاس شروع میشه - بریم بعد تمام شدن کلاس وسیله هامو تن تن جمع کردم و رو کردم به سارا گفتم: سارا تو برو تو محوطه منتظرم باش من میرم پیش منصوری و میام سارا: خوب باهم میریم پیشش - نه خودم میرم،امیر گفت میاد دنبالمون تو برو که با دیدنت یه کم شارژ شه بیچاره سارا: فعلا که دستگاه شارژش پیش شماست لبخندی زدم و از کلاس بیرون رفتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸