🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت122 -سلام لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم چادری که موقع رفتن گذاشته بودم روی میز برداشتمو شروع کردم به نماز خوندن بعد از مدتی علی هم اومد یه کم جلوتر از سجاده من سجاده شو پهن کرد و ایستاده به نماز خوندن این حس و خیلی دوست داشتم داشتم با تسبیحی که تو دستم بود ذکر می گفتم که برگشت سمتم علی: قبول باشی خانمی منم لبخندی زدمو گفتم: قبول حق باشه علی:میگم بریم یه جای خوب؟ -الان؟ علی: اره - کجا؟ علی:تپه نور شهدا (با شنیدن این اسم با هیجان گفتم ) -اره اره بریم علی: پس زود آماده شو حرکت کنیم -باشه تن تن لباسامونو پوشیدیم و مثل دزدا از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه سرمو به شیشه ماشین گذاشتمو خوابیدم چشمامو که باز کردم ،خورشید طلوع کرده بود یه خمیازه ای کشیدمو گفتم : نرسیدیم؟ علی: سلاااام بانوووو،خوب میخوابیاااا با حرفش لبخندی زدم که گفت: ده دقیقه دیگه میرسیم وقتی رسیدیم ماشینای زیادی رو دیدم که یه گوشه پارک شده بود از ماشین پیاده شدم نسیمی که به صورتم این موقع صبح میخورد روحمو تازه میکرد یه نفس عمیقی کشیدمو در و بستم چشمم به پله ها که افتاد خشکم زد -الان باید این همه پله رو بالا بریم ؟ علی با دیدن قیافه ماتم زده ام گفت: ببخشید ،اینجا پله برقیش خرابه -نفسمون که بند میاد تا برسیم بالا علی: خانومم ،من الان اومدم نزدیک ترین راه ،وگرنه من هر هفته از راه دیگه ای که خیلی طولانیه میام -خدایا به امید تو ،بریم علی اقا بسم الله گفتیمو حرکت کردیم وسطهای راه نفسم به شمارش افتاد یه گوشه نشستم علی اومو سمتم: خوبی؟ همونجور که نفس میزدم گفتم: خوبم یه کم اسراحت کنم بعد حرکت میکنیم علی اومد کنارم نشست بعد از چند دقیقه بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت: بریم ؟میترسم دیر برسیم به مراسم نرسیم بلند شدمو دستشو گرفتمو راه افتادیم لمس دستاش برای اولین بار لذت بخش بود برام بلاخره رسیدم بالای کوه جمعیت زیادی اومده بودن صدای دعای عهد کل فضا رو پیچیده بود به همراه علی اول رفتیم سمت مزار شهدا بعد از فاتحه خوندن کنارشون نشستیم زیارت عاشورا و دعای ندبه ای که از بلند گو پخش میشد زمزمه میکردیم بعد از تمام شدن دعا به علی نگاه کردمو گفتم: علی جان خیلی ممنونم که منو آوردی اینجا ، حس خوبی پیدا کردم علی لبخند زد و گفت: منم از تو ممنونم که به من اعتماد کردی از اینکه کنارش بودم و احساس آرامش میکردم خوشحال بودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸