🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۸ و ۶۹
عشق به خــدا..... من قبلا تجربه ي شیرینش را داشته ام...
دختـــر نگاه ماتم را میبیند،
:_راستی،تو اسمت چــیـــه؟
:+نیکی و اسم شما؟
:_فهیــــــمه،نیکی جان چند سالته؟
:+پونزده سالمه
:_اووه،من ده سال از تو بزرگترم..
:+فهیــمــــــهـ خانم؟؟میشه...؟؟ یعنی ممکنه من یه کم
چادرتون رو ســر کنم؟
:_آره عزیزم،حتما
چادر،مثل ماهی روي سرم میلغزد،برایم بلند است و سنگین... کمی
راه میروم.. حس بزرگ شدن دارم...حس تغییر.. حس انسانیت....
مسجد تقریبا خالی شده است... هیچکس نیست. آرام چادر را
درمیآورم و به فهیمه میدهم.
:+ممنــون
:_اگــه دوس داري پیشت بمونه
:+نه،ممنون. راستی حرفات خیلی قشنگ بود،مرسی که وقت
گذاشتی :_عزیزدلــم،اگــه بازم کارم داشتی بیا همینجا،موقع اذانا اینجام.
:+ممنون،خداحافظ
:_خداحافظ
آرام و با طمأنینه از ساختمان خارج میشوم،ســر ظهــر است و همه
جا خلوت است... میخواهم از مسجد خارج شوم کـه نگاهم به
آخوندي می افتد که با دوستانش از ساختمان مسجد خارج میشود،
چقدر قیافه اش آشناست... چقدر شبیه سید جواد استــ ...چشم تیز
میکنم،خودش است.. پس او طلبـــه بوده است... دوستانش هم
شبیه خودش هستند،هم سن و سال او،با تیپ هاي شبیه او،فقط او
عبا و عمامه دارد و آن ها نــه..
دوستانش سر به ســرش میگذارند،عمامه ي مشکی اش را مرتب
میکند،یکی از پسرهاي همراهش میگوید :سید پس کی شیرینی
معمم شدنت رو میدي؟
دیگري جوابش را میدهــد:گذاشتــه با شیرینی عروسیش بده.
و همه میخندد،به خودم میآیم،من هم لبخند روي لبم نشسته. از
مسجد بیرون می آیم،چقدر جمع دوستانه شان صمیمی بود...
یعنی مذهبی ها،خشـــــک و بی روح نیستند؟؟ حــرف هاي
فهیمه را با خودمـ مرور میکنم،به عشق خدا،براي خدا....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸