🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴ و۱۱۵
:+بهم قول میدي؟
و دستش را برابرم دراز میکند.
به گرمی دستش را میفشارم. اولین بار است که حس قشنگی در
وجودم جریان می یابد.. اولین بار نیست که با مردي به غیر از پدرم
دست میدهم... بارها با دیگران دست داده ام،اما هیچگاه این حس را
تجربه نکرده بودم،جز در آغوش پدرم. لبخندي،ناخودآگاه روي لبانم
مینشیند.
:+چرا میخندي؟
حسم را برایش توصیف میکنم.
:+میدونی چرا این حس قشنگ رو درك کردي؟ واسه اینکه من
مَحرَم تو ام. مثل پدرت... حس حمایت بهت دست داد،مگه نه؟ چون
از محدوده و چهارچوبی که خدا واسمون تعیین کرده،بیرون نرفتیم..
چقدر حرف هایش بوي حق میدهد،بوي انصاف...
:_ممنون از اینکه اومدین.
:+غذات رو بخور
شروع میکند به خوردن،من هم. اما نمیتوانم نگاهش نکنم... دوست
داشتنی است... مرد جوان بیست و شش ساله اي که برابرم
نشسته،برایم حکم پدر را دارد.. پدري که در وانفساي گناه آلود دنیا،در میان این همه تاریکی دستم را گرفت و قدم به قدم،با
مهربانی،راه رفتن در مسیر حق را به من آموخت. نمیتوانم دوستش
نداشته باشم!
★
براي بار دوم،باند فرودگاه،صدایمان میزند: مسافرین محترم پرواز
692 هواپیمایی ایران،به مقصد لندن...
عمو چمدانم را از بابا میگیرد. بابا با نگرانی نگاهم میکند و به طرف
عمو برمیگردد؛ قبل از اینکه چیزي بگوید،عمو میگوید: نگران
نباشین ، حواسم بهش هست..
مامان محکم بغلم میکند:مراقب خودت باش،اصلا به اینجا فکر نکن.
تا میتونی خوش بگذرون. دیسکو برو،خرید کن و اصلا به اتفاقاتی که
این چندوقت اینجا افتاد فکر نکن،باشه؟
:+مراقب خودتون باشید،می خوام بدونید که خیلی دوستون دارم.
بابا هردویمان را بغل میکند. از مامان جدا میشوم و در آغوش مردانه
ي بابا فرو میروم. دوباره مامان را بغل میکنم. بابا،عمووحید را بغل
میکند و میشنوم آرام میگوید:مراقبش باش،کاري کن وفتی برگشت،
بشه همون نیکی خودم...
در دلم،عمو را تحسین میکنم. طوري وانمود کرده که اصلا،هیچکس...
ادامه دارد ....
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸