🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۴ و ۱۲۵
راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین هاي یکی از
شرکت معروف آلمانی است..
_:عمو؟
:+جان؟
:_شما الآن مشغول چه کاري هستین؟
:+شغل شریف رانندگی در رکاب نیکی خاتون!
:_نه،کلا میگم. تو دانشگاه چی خوندین؟
:+آهان.. خب بسم اللّه الرحمن الرحیم بنده وحید آریا
هستم،آرشیتکت. ولی خب در حال حاضر،مشغول رسیدگی به
امورات سهام پدر بزرگوارم.
_:من برادرزاده ي شمام ولی فامیلیم نیایشه... چرا واقعا؟
+:این تصمیم پدرت بود...بهش فکر نکن
خب نوبت توعه،تو دوس داري تو دانشگاه چی بخونی؟
:_راستش دقیق نمیدونم. ولی عاشق فلسفه ام. اصلا واسه همین
انسانی انتخاب کردم.
+:جدا؟؟ پس یادم بنداز کتاب ملاصدرا رو بدم بخونی.
عمو ماشین را متوقف میکند:خب رسیدیم،یه رستوران خوب ایرانی با
ذبح اسلامی!
داخل رستوران میشویم،محیط کامل مدرن و با سبک اروپایی
دارد،اما موزیک سنتی ایرانی گوش جان را مینوازد. اکثر میزها،پر از
مشتري هستند.
پشت یکی از میزها،به راهنمایی عمو،مینشینم. عمو،کتش را
درمیآورد و روي صندلی میگذارد. پیشخدمت به طرفمان میآید و با
لهجه ي غلیظ بریتانیایی میگوید:سلام مهندس، سلام خانم.
از لحن فارسی حرف زدنش خنده ام میگیرد. عمو گرم با او سلام و
احوال پرسی میکند و رو به من میپرسد:چی میخوري خاتون؟
:_هرچی شما بخورین.
:+نه دیگه،هرچی تو بگی
:_قورمه سبزي دارن؟
عمو به طرف گارسون برمیگردد:فِرِد،برامون قورمه سبزي بیار .
فرد،مثل ایرانی ها،دستش را روي چشمش میگذارد،تعظیم کوتاهی
میکند و میرود. عمو صدایش میزند:راستی
فرد برمیگردد،عمو ادامه میدهد:سیاوش نیست؟
:_نه آقا،مادرشون مریضه.
عمو آرام روي پیشانی اش میزند:آخ آخ مادرش،پاك از یادم رفته
بود...
ادامه دارد ...
نویسنده✍ فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸