🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۴۰ و ۱۴۱ که استاد ادبیاته...نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،نفرین آمون بر تو! آقاسیاوش میگوید:بابا چرا فحش میدي،من از همین تریبون از تمام فارسی زبانان دنیا،معذرت میخوام. خوب شد؟ عمو سر تکان میدهد:حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا ببخشمت،اونم شاید! تمام راه،عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظاره گر رفتارهاي برادرانه شان. اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یک ساختمان عظیم قرار میگیرم. نگاهم روي سردرش متوقف میشود،موزه ي مادام توسو ! با حیرت به طرف عمو برمیگردم:واي عمـــو... اینجا..همون..مجسمه ها؟؟ عمو با لبخند نگاهم میکند. به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با هم به طرف ورودي میرویم. تمام مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمه ي افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم . حس میکنم جان دوباره اي به رگهایم دویده. دوباره سوار ماشین میشویم. با اشتیاق میگویم:دیگه کجا میریم؟ عمو سرزنشگرانه،به آقاسیاوش نگاه میکند: ببین،واسه بچه سوال پیش اومد آقاسیاوش در میان خنده میگوید:بچه چیه وحید؟ عمو میگوید:ببخشید،منظورم نیکی خاتون بود! ماشین متوقف میشود،عمو میگوید:نیکی جان بیا پایین. بارونی ات رو هم بپوش بی هیچ حرفی،اطاعت میکنم. نگاه میکنم در یک کو چه ي معمولی ایستاده ایم. عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم. با کنجکاوي میپرسم :تا کجا؟ عمو دوباره انگشتش را روي بینی ام میگذارد:سوپرایزه عمو دوباره دستم را میگیرد و راه میافتیم،کمی که میرویم نگاهم روي کاخ باکینگهام متوقف میشود،کاخ سلطنتی خاندان اشرافی بریتانیا... از کنار سرباز هاي مثل مجسمه یگذریم و در برابر چشم لندن میایستیم... نگاهم به چرخ و فلک عظیم الجثه ي معروف لندن میافتد.. آقاسیاوش بلیت هاي که قبلا خریده،به دست مسئول میدهد و سوار میشویم..چند دقیقه طول میکشید تاچرخ و فلک آرام آرام بالا رفتن را شروع کند.. از اینجا،تمام لندن دیده میشد ... عمو میگوید:خب نیکی،بگو ببینم این داداش مسعود ما،شما رو تا حالا کجاها برده ... ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸