🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۴۸ و ۱۴۹ نمی دانم چرا،ولی حس میکنم با شنیدن نامم،از زبان او،دلم هري میریزد.... خدایا،چرا؟؟ صداي برخورد قطرات باران با شیشه،آهنگ آرام بخشی مینوازد. اشک هایم را پاك میکنم،(آفتاب در حجاب) را میبندم. دامن بلندم را مرتب میکنم و از روي مبل بلند میشوم. به طرف آشپزخانه میروم. براي خودم و عمو چایی میریزم و ظرف کیک را روي میز میگذارم،عمو در آستانه ظاهر میشود،نگاهی به چاي و کیک روي میز میاندازد و موبایلش را به طرفم میگیرد:مامانته موبایل را با ذوق از او میگیرم،دلم برایشان تنگ شده اما،زندگی در کنار عمو لذت بخش تر است. عمو پشت میز مینشیند،نگاهی به خوراکی ها می کند و دست هایش را بهم می مالد:به به لبخند میزنم و موبایل را جلوي گوشم میگیرم :_سلامـ مامان :+سلام نیکی جان،خوبی؟ :_ممنون،شما خوبین؟بابا خوبن؟ :+خوبیم ما،ممنون. چه خبرا؟ اوضاع چطوره؟ :_عالــــی،از این بهتر نمیشه. عمو با نگاه اشاره میکند که خیال مامان را راحت کنم. ادامه میدهم :_اممم......میدونین مامان؟اینجا،من آزادِ آزادم :+دیدي بهت گفتم. میدونستم. مامان و من،آزادي را در استقلال پوشش میبینیم، اینکه هرلباسی که دوست داریم بپوشیم. اما لباس مورد نظر مامان کجا،لباس مورد پسند من کجا؟! من آزادم اینجا،تا حجابم را حفظ کنم،استقلالی که مامان و بابا،سلب کرده بودند. عمو سریع روي برگه اي چیزهایی می نویسد و به دستم میدهد، نوشته هایش را میخوانم: بگو دیروز رفتیم اون کلاب میگویم:راستی مامان،اون کلاب بودا،همیشه تو تلویزیون نشون میداد خواننده هاي مشهور میرن توش،با عمو دیروز اونجا بودیم. :+واقــعا؟؟چقدر عالی،دست عمو درد نکنه،کنسرت ها رم با هم برید،باشه؟ :_چشمـ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸