🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۵۰ و ۱۵۱
+:همون روزي که وحید زنگ زد حال و احوال کنه و مشکلات تو رو
فهمید،من با خودم گفتم این آدم میتونه نیکی رو به من برگردونه.
آخه خودش پیشنهاد داد یه مدت بري اونجا،دستش درد نکنه
:_حق با شماست
:+میگم بابا بهت زنگ بزنه،الآن گوشی رو بده به عمو
:_سلامـ برسونید،خداحافظ
:+خدافظ
موبایل را به عمو میدهم:مامان میخواد با شما صحبت کنه
عمو موبایل را میگیرد:
:_سلام...
:_بله خیالتون راحت...
:_نه بابا به این زودیا که نمیتونم،بذارین یه کم پیش من بمونه دیگه
:_اختیار دارین
:_خواهش میکنم،انجام وظیفه بود
_:ممنون،خجالتم ندین،میدونین که نیکی رو چقدر دوست دارم.
:_نه بابا این حرفا رو نزنید،هرچی بخواد،خودم نوکرش هستم.
:_سلامت باشین،به داداش سلام برسونین،قربان شما
:_خداحافظ
عمو تماس را قطع میکند،نگاهم میکند و نفسش را با صدا بیرون
میدهد..
میخندم:طفلک چه ذوقی کرد.
عمو میخندد:اینجوري بهتره،بذا خیالشون راحت باشه. راستی
مدرست هم جور شد!
:_جدي؟
:+بله،عمو وحیدت رو دست کم گرفتی؟
:_اون که عمــــرا،مرسی عمو. بابت همه چی ممنون
★
کمی از شیرکاکائو را سر میکشم و به چشم هاي گرد شدهـ ي فاطمه
خیره میشوم. خنده ام میگیرد،صورت گرد و گندمی اش،وقتی تعجب
میکند بامزه میشود.
:_چیه؟چرا اینطوري نگام میکنی؟
:+یعنی تو یه سال بدون مامان و بابات موندي اونجا؟
:_یه سال نه. کمتر شد،فک کنم...اممم...آره نُه ماه شد،تو این مدت با
هم تماس تصویري داشتیم،ولی دلم براشون خیلی تنگ شد.
:+اونجا مدرسه میرفتی؟
:_آره مدرسه ي ایرانی ها.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸