🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۵۶ و ۱۵۷
:_معلومه که مخالف شرع و اینا نیس،من فقط ازت میخوام،مهمونی
سالِ نو رو با من و بابات بیاي،همین
باید حدس میزدم...
:+نه مامان،من شرمنده امـ نمیتونم بیام.
بلند میشوم،صداي مامان میخکوبم میکند.
:_حرف من هنوز تموم نشده نیکی
با صدایم التماسش میکنم:مــــامــــــان
:_گفتم بشین...
لحن محکمش مجبورم میکند به اطاعت،مینشینم
دوباره با لحن مهربان،حرفش را از سر میگیرد،دلم میخواهد سرم را
به دیوار بکوبم.
:_نیکی جان،کجاي اسلام مهمونی رفتن گناه شده،ها؟
:+مامان،مهمونی داریم تا مهمونی،خودتون میدونین مهمونی هاي
شما...
حرفم را قطع میکند؛
:_مهمونی هاي مــــا؟خودت که تا چند وقت پیش، پاي ثابت این
مهمونی ها بودي...
تا کِی میخواهد گذشته ي سیاهم را به رویم بیاورد؟سعی میکنم
خشم صدایم را کنترل کنم:مامان
:_نیکی من این دفعه دیگه کوتاه نمیآم،الآن بیشتر از دو ساله تو از
پیش اون عمووحیدت برگشتی و یه بارم پا تو مهمونیها نذاشتی،ولی
این دفعه دیگه نمیشه. این مهمونی رو باید باشی
:+ولــــــی مــــــــامــــان....
:_ولـــی و امــا نداره،همین که گفتم.
دلمـ میخواهد ضجه بزنم.
به طرف اتاقم میروم،با قدم هایی محکم و مشت هاي گره
کرده،چشمانم را روي هم فشار میدهم،تا اشک ها،مجال بیرون آمدن
پیدا نکنند.
در را پشت سرم میبندم،دستم را روي دهانم میگذارم تا صداي
تنهایی و مظلومیتم،به گوش هیچکس نرسد. آرام،در خودم
میشکنم...
کمی که میگذرد،ریختن اشک ها بار سنگینی از دوشم برمیدارد.
اینطور نمیشود،باید با عمو مشورت کنم. باید راه حلی براي این
مشکل پیدا کنم.
لپ تاب را روشن میکنم،عمو این موقع روز،سرکار است و دلم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸