🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶۰ و ۱۶۱
_:اینطور که معلومه حسابی این مهمونی براشون مهمه.
:+من الآن چیکار باید بکنم؟
:_چاره اي نیست نیکی،این رو باید بري.
:+چی کار کنم؟؟برم؟؟عمو جوري حرف میزنین انگار نمیدونین اونجا
چه خبره؟؟
:_چرا عزیزمن،میدونم. ولی تو نمی تونی تا قیامِ قیامت با مامان و
بابات ساز ناسازگاري کوك کنی. اگه به حرفشون گوش ندي،ممکنه
کاسه ي صبرشون لبریز بشه و معلوم نیست دیگه چه واکنشی نشون
بدن.
:+من نمیتونم برم.
:_تنها راه همینه نیکی. ببین برا رفتنت شرط بذار که لباست رو
خودت انتخاب کنی،اونجا که رفتی یه گوشه بشین نه با کسی حرف
بزن نه چیزیبخور. میدونم عموجون،سختته. اما باید این یه قدم رو
برداري،اگه این کارو نکنی انگار به مامان و بابات اعلان جنگ دادي.
میفهمی؟
نمیفهمم. ولی باید گوش کنم.
+:عمــــــو؟من.....من میترسم
عمو هم انگار میترسد،نگرانی را چشم هایش فریاد میکنند.
:_به خدا توکل کن عزیزدلم. فقط تاکید میکنم، لب به هیچی نمیزنی
نیکی،هیچی...باشه؟
سرتکان میدهم. دلم براي خودم میسوزد.. چه خواهد شد خداوندا؟؟
★
بابا،ماشین را متوقف میکند:من همینجا میمونم تا شما بیاید.
آمده ایم براي من،لباس بخریم،براي مهمانی. شرط حضورم؛انتخاب
لباس توسط خودم بود. با مامان،در پیاده رو،به طرف مزون حرکت
میکنیم.
دو دختر چادري،از کنارمان میگذرند،با حسرت نگاهم، چادرشان را
دنبال میکند. مامان پوزخند میزند.
:_آخی،طفلکی ها پول ندارن لباس درست و حسابی بخرن،مجبورن
چادر سرشون کنن. اینجوري هم لباس هاي ارزون و فِیکشون
مشخص نمیشه،هم میتونن یه شغل اداري و خوب پیدا کنن.
میخواهم چیزي بگویم،اما میترسم حرفم ناخواسته دل مامان را به
درد آورد. بنابراین سکوت اختیار میکنم.
وارد مزون میشویم. فروشنده ها،دختران جوانی هستند و همه به
احترام مامان بلند میشوند. هرچه نباشد،مشتري دائمی شان است و
بسیار،اهل خرید.
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸