🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۷۶ و ۱۷۷ یکی از خدمه جلو میآید و به دانیال میگوید:آقاي مهندس با شما کار دارن. :_الآن میام.. بلند میشود:من الآن میام،از اینجا تکون نخوري. سري تکان میدهم. همین که دانیال میرود،پریا کنارم مینشیند:چی شد؟ :_چی؟ :+دانیال چی بهت میگفت؟؟ :_چیز خاصی نگفت... :+نیکی چرا خودت رو زدي به اون راه؟؟ از وقتی تو رفتی دانیال پاشو تو یه مهمونی هم نذاشت،مدام این طرف و اونطرف دنبالت میگشت. چون مامان و بابات هیچی به کسی نمیگفتن. واسه این مهمونی هم،سه چهار بار مامان و بابام زنگ زدن به مامانتینا، خواهش کردن هرطور شده تو رو بیارن.البته مامان و بابات نمیدونن اصرار ما،به خاطر دانیال بود. وقتی بهش گفتم تو اومدي،کم مونده بود پرواز کنه. :_چی میگی پریا؟؟ :+دیدم چقدر سرد باهاش حرف میزدي. اذیتش نکن؛این دو سال خیلی تنها بود.... اوه دنیال اومد،من اینجا نباشم بهتره. پریا سریع بلند میشود،دانیال جلو میآید . :_پریا چی میگفت؟؟ جوابش را نمیدهم... نمی دانم چه باید بگویم...اصلا نمیدانم الآن چه حالی دارم...گیج و منگ شده ام. من به این مهمانی دعوت شده ام،تا پسر میزبان،بار دیگر به جمع دوستانش بازگردد... جز طعمه شدن مگر معناي دیگري دارد.... بلند میشوم،بدون فکر،بدون تأمل،حتی نمیدانم میخواهم چه کنم...حس میکنم مغزم یخ زده. دانیال صدایم میزند:نیکی... توجه نمیکنم...به میز مامان و بابا میرسم. مامان و بابا و آقاي رادان و شهره نشسته اند و مشغول بگو و بخند.... :_مـــــامـــان... متوجه حضورم نمیشوند،بلندتر،داد میزنم:مـــامــان هرچهار نفر به طرف من برمیگردند :_میخوام برم خونه...همین الآن... لبم را گاز میگیرم تا اشک هایم جاري نشود... بابا متوجه حال بدم میشود:باشه بابا،بریم... ادامه دارد نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸