🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۹۳ و ۸۹۴ نیکی برمیگردد و در آینه؛ دستی به چادر و روسریاش میکشد. خم میشوم و نزدیک گوشش میگویم :_خوبی خانم... مثل همیشه! نیکی،خجول میخندد و سرش را پایین میاندازد. آسانسور میایستد. جلوي در واحدشان که میرسیم،با اضطراب میگویم :_ببین ممکنه آرش یا مهوش چیزي بگن... نیکی با آرامش لبخندي به صورتم میپاشد :+ناراحت نمیشم آقامسیح...هرکس هرچیزي گفت من ناراحت نمیشم..خیالت راحت... لبخندي از سر آسودگی میزنم. نیکی،چادرش را سفت میکند و کوبهي روي در را میزند. بعد سریع انگار یاد چیزي افتاده میگوید:بده من..جعبهشیرینی رو بده من. جعبه را به دستش میدهم. آرش در را باز میکند:بهبه آقامسیح،چشممون به جمال شما روشن.. سلام خانم.. سرد و خشک جواب سلامش را میدهم. نگاهش به نیکی و چادرش را اصلا نمیپسندمـ. نیکی اما گرم و صمیمی تعارف میکند +:سلام آقاآرش...خوب هستین؟ ببخشید اسباب زحمت شدیم... آرش دستش را برابرم دراز میکند. جدي و رسمی دستش را میگیرم و سریع رها میکنم. آرش اینبار وقیحانه دستش را برابر نیکی دراز میکند. نیکی لبخندِ صمیمانهاي میزند و جعبهي شیرینی را به طرف آرش میگیرد :زحمت دادیم،ناقابله آرش با پوزخند میگوید:اختیار دارین..مگه اینکه خانم،شما سبب خیر بشید و این آقامسیحِ ستارهي سهیل رو رؤیت کنیم...از قرارِ معلوم هم که شما کلا دستت تو کار خیره... و بعد،خودش به متلکش میخندد. عصبانیام.اصلا نباید اینجا میآمدم. نگاهی به نیکی میاندازم.مظلومانه،سرش را پایین انداخته و به کفشهایش خیره شده. احساس میکنم خون در مغزم قُل میزند و میجوشد. مهوش در چهارچوب در ظاهر میشود. موهاي شرابی اش را روي شانههایش ریخته و پیراهنِ قرمز کوتاهی