🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۳۵ و ۱۲۳۶ اما امشب ماجرا متفاوت است. عمو بیرون می آید و آرام در اتاق را می بندد. :_خوابید... می خواهد برود که صدایش می زنم:عمو؟ بر می گردد. در تاریک روشن راه رو؛اشک هایش برق می زنند. :+عمو حرفایی که امشب گفتین؛دروغ بود دیگه,مگه نه؟ لبخند محوي روي لب هایش می نشیند. :_کدوم حرفا؟ سعی می کنم دست مشت شده ام را کنترل کنم. :+همین حرفایی که راجع این دختربچه ي سه ساله به نیکی می گفتین...همین شعرایی که خوندیدن.. لبخندش عمیق اما غمگین می شود :_کاش دروغ بود مسیح...کاش.... :+ولی آخه... چطور ممکنه؟این همه بی رحمی در حق یه خونواده...اصلا اون حرف هایی هم که راجع در و دیوار و اون خانم گفتین... حس می کنم انگشتانم داخل دستم فرو می روند. عمو دست روي شانه ام می گذارد :_میفهممت مسیح ولی همه ي اینا واقعیته...می خواي بیشتر راجعش بدونی؟ به شدت گردنم را می چرخانم :+نه نه اصلا.... می دونم به چی فکر می کنین... اما من فقط بغض خودمو این شبا پشت این در خالی کردم...به حرفایی که میزدین ربطی نداشت... عمو سر تکان می دهد. :_باشه...من که چیزي نگفتم...مسیح بعد اینکه من رفتم حواست بیشتر از این حرفا به نیکی باشه. این چند روز خیلی مردونگی کردي...میدونم چقدر سختته که کنارش باشی؛کاملا درك می کنم ولی لطفا همینجوري بی توقع پیشش باش.. از تمام حرف هاي عمو فقط بخش اولش در گوشم زنگ می خورد"بعد از اینکه من رفتم".. واهمه تمام وجودم را می گیرد. اگر عمو برود...پس نیکی.... ترسم را به زبان می آورم :+برید؟کجا برید؟