سال ۶۲ یا ۶۳ بچههای سپاه که دم درب ریاست جمهوری بودند گفتند یک پیرزنی از اراک آمده و میگوید من حضرت آقا را میخواهم ببینم.
من رفتم گفتم بفرمایید مادر!
کاری داری شما؟
گفت که والله هر چی دارم و ندارم برداشتم آوردم بدهم به آقا برای جبهه.
من رفتم خدمت حضرت آقا و عرض کردم این طور شده است.
گفتند سریع بگویید بیاید داخل. رفتم او را آوردم داخل.
یک زیلو، یک سجادة نماز، یک انگشتر یا النگو - در حدّ همین چند قلم بود که - به حضرت آقا داد و گفت من دیگر امیدی به زنده بودن ندارم.