درب یخچال روباز کردم... بادیدن غذای موردعلاقم چشمام برق زد و ظرف حاوی لازانیارو از یخچال خارج کردم... _اوووووم...چه کردی مهسوخانم... روی اوپن آشپزخونه چهارزانو نشست و گفت +بزارش سرجاش...یالا... ابرویی بالاانداختم و گفتم _آهااا...بعداونوقت چرا؟ +چون من میگم.. نیشخندی زدم و به سمت ماکروفررفتم و ظرف غذارو توش قراردادم...تنظیمش کردم و به سمت مهسو رفتم،دستمو به سینه زدم و گفتم _اینجا من حرف آخررومیزنم... چشمکی زدم و ادامه دادم _بیا بشین روی مبل کارت دارم.. از اوپن پایین پرید و گفت +باشه رییس به سمت مبل ها رفت و نشست من هم همزمان غذارو از ماکروفر خارج کردم و سس و دوغ رو باخودم بردم... +نوشابه هستا... _نمیخورم...اهلش نیستم...هیکلم بهم میخوره... چشماشو گرد کرد و گفت +اوهوع...هیکلت؟؟؟مگه دختری؟ _نخیر،ورزشکارم... +کم‌پز‌بده،حالابگوچیکارم داشتی ؟ _ببین مهسو صدباربهت گفتم،این آخرین باره...خوب گوش کن،من وظیفم مراقبت ازتوئه ولی خودتم کمک کن خانم..مگه نگفتم دررو قفل کن؟چرا قفل نکردی؟چرابی احتیاطی میکنی؟ فکرکردی اونا از کارای ما بی خبرن؟ نه،مطمئن باش فقط سکوت کردن تا به هدفشون برسن...پس وقتی من نیستم خودت مراقب باش حسابی،باشه؟ نگاهی کرد و گفت +خب من که بلدنیستم...باشه.حواسم هست.. خنده ای زدم و دستموروی شونه اش گذاشتم و چشمکی زدم....از جام بلندشدم و به سمت اتاقم رفتم... مهسو وارد اتاقش شد و دررو بست،واردآشپزخونه شدم و مشغول شستن ظرفهاشدم... صداش رو شنیدم که اسمموصدامیزد... به سمت اتاقش رفتم و گفتم _بله...کارم داری؟ +آره،امشب قرارمهمی دارم...احتمال داره تا دیروقت خونه نیام...حسابی مراقب خودت باش،هیچ جوره نمیشه کنسل کنم.وگرنه نمیرفتم.به بچه هاهم میسپرم اطراف خونه گشت بزنن ولی بازم میگم هیچکی ازخودت بهترنمیتونه مراقب باشه...افتاد؟ _اوهوم...حالا کجاهست این قرارمهممم؟ نگاه متعجبی بهم انداخت و یکی از ابروهاشو بالابرد و گفت +متاسفم که اسرارشغلیمونمیتونم فاش کنم... بعدهم نیشخندی زد چهره ام رو بی تفاوت کردم و گفتم... _هرجور راحتی... وارد اتاقم شدم و روی تختم ولوشدم و مشغول خوندن کتاب حدودا نیم ساعت بعدبود که صدای بسته شدن درب خونه رو شنیدم... به طرف در رفتم و باکلید دوبار قفلش کردم و دوباره به اتاق برگشتم.... ... ... 🍁محیا موسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸