🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 34
-شب بخیر.
دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع میکند. لبانم را روی هم فشار میدهم که جیغ نزنم. میپرم و افرا را بغل میگیرم. تعادلش را به سختی حفظ و سعی میکند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم...
هلم میدهد به عقب. میافتم در آغوش آوید که هیجانزدهتر از من، تکانم میدهد: بگو چی شد؟
محکم آوید را بغل میکنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده.
آوید بازوهایم را میگیرد و تکان میدهد. با شوق به چشمانم خیره میشود و میگوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم میتونی؟ آخ جون...
طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، پانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره پشت میز تحریرش مینشیند: میخوای فردا باهات بیام؟
لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس میکند بگویم نه؛ چون نمیخواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم میاندازد و لپم را به لپ خودش میچسباند:
- نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟
-نه... میخوام دفعه اول تنها برم پیشش.
افرا نفسی آسوده میکشد و آوید، دوباره محکم بغلم میکند: آره، اصلا اینطوری بهتره.
میخواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش میپرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانعکنندهای داشته باشد؛ و اگر نداشت، میکشمش؛ اما چطور؟ نمیدانم.
🌾فصل سوم: جان دربرابر جان
-سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...)
نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. دم در ایستاده بود؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم.
چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را به سمت آغوشش دعوت میکرد. به سمتش دویدم و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینهاش چسباندم؛ مثل پرندهای خسته و طوفانزده که پناهگاهی امن پیدا کرده. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرامتر میزد. بلند خندید: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟)
وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟)
باورم نمیشد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیباییاش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...)
کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه میگشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره!
محکم عروسک را بغل کردم و سرم را روی سینه حیدر گذاشتم. دوست داشتم تا قیام قیامت همانجا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امنترین جای جهانم. از هیچ چیز نمیترسیدم.
ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بینهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت میخورم که چرا نفهمیدم چه میگوید. داشت با خودش حرف میزد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمیفهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. مرا روی زمین نشاند و چهاردستوپا شد. کمی زانویش را خم کرد تا بتوانم سوارش شوم: ارکب علی روحی.(سوارم شو عزیزم.)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸