🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 92
🌾ششم: قمار
سه شنبه، ۱۰ آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان
هیچکس هنوز لباس سیاه را از تنش درنیاورده بود؛ اما مثل همیشه و طبق قانون نانوشته، امید باید بار سرحال آوردن همه را به دوش میکشید و وانمود میکرد که اتفاقی نیفتاده. حالا هم میخواست کمی سربهسر کمیل بگذارد که چهرهاش برزختر از همه بود؛ حتی بدتر از مسعود.
تلاش امید و لبخند فاتحانهاش برای عصبی کردن کمیل بیفایده بود. کمیل گزارش را از دست امید قاپید و بیصدا خواندش؛ و امید ناکام از عصبانی کردن کمیل، شروع کرد به توضیح دادن تا از تک و تا نیفتد.
-حقیقتش اول پایگاه دادههای کشورهای دوست و برادر رو چک کردیم. بعد هر پایگاه دادهای که توی کل جهان بهش دسترسی داشتیم رو گشتیم. توی هیچکدوم نبود. اینجا بود که با برو بچهها رفتیم تو نخ پایگاه دادههای پزشکی اسرائیل. توی هیچ بیمارستانی این نمونه خون ثبت نشده بود. از اونجایی که کد ژنتیکی مثل ناموس یه مامور اطلاعاتیه و موساد سوابق پزشکی کارمنداشو طبقهبندی کرده، مجبور شدیم بیفتیم به جون پایگاههای دادهشون و چندین روز دهنمون سرویس شد که بتونیم به یه روش تمیز هکش کنیم. وقتی میگم دهنمون سرویس شد یعنی حقیقتا سرویس شدا...
مسعود و کمیل هردو چشمغره رفتند. امید خندید.
-باشه باشه... دل و روده اطلاعات پزشکی کارمنداشونو کشیدیم بیرون، الان همش دست ماست و فکر کنم حالاحالاها به دردمون بخوره. نه تنها سوابق پزشکی، بلکه تمام اطلاعات زیستسنجیشون الان دستمونه، از اثر انگشت و اسکن عنبیه و شبکیه تا دیانای و صدا و نمودار حرارتی چهره. واقعا همه بچههای تیم من باید یه تشویقی قلمبه بگیرن بابت این لقمه چرب و نرمی که براتون جور کردن. یه دریایی از اطلاعاته که جون میده فقط بری توش شنا کنی. اینا برکات خون ابراهیمی و صابریِ خدا بیامرزه. یه طوری هکشون کردیم که حالاحالاها نمیفهمن از کجا خوردن بدبختا...
مسعود صداش را بالا برد: خب؟
خلاصه، داشتم میگفتم. خلاصه که، این یارو کد ژنتیکیش اونجا پیدا شد. همین بیشعوریه که اینجا میبینیدش. یه پسر بیست و شیش-هفت ساله ست، یهودیالاصله، از هجده سالگی و از طریق سربازی جذب موساد شده و آموزش دیده. اسمش دانیاله. تا جایی که میدونم، همیشه تنها کار میکنه، و کارش هم خیلی خوب بوده. بابا و بابابزرگشم افسرهای نظامی اسرائیل بودن. باباش توی یکی از عملیاتای استشهادی فلسطینیا رفته به جهنم. یه پدرسوخته تمامعیاره.
کمیل یک دور دیگر مشخصات دانیال را خواند و به عکسش خیره شد. پسری جوان، سبزه، با موها و ابروهای نسبتا پرپشت و تیره، چهرهای استخوانی و چشمانی ریز و شاید ترسناک. مسعود عکس دانیال را نگاه کرد و گفت: شبیه رون آراده، عوضی.
امید بشکن زد: منم که دیدمش یاد همون افتادم. ولی این عکس چندسال پیشه و عکس جدیدی نداریم. با مهارتی که این مارمولکا توی گریم کردن دارن هم، بعیده با این قیافه جایی بگرده. حتما تاحالا صدبار قیافه که هِچ، بقیه اطلاعات بیومتریکش رو هم تغییر داده.
کمیل زمزمهوار گفت: سخته ولی میشه پیداش کرد. بعضی چیزا رو نمیتونه عوض کنه. مگه نه؟
-آره، بعضی چیزها مثل نمودار حرارتی صورت و اندازه شبکیه تغییرناپذیرن. اگه از طریق قانونی به یه کشور وارد یا خارج شده باشه یا توی یه مرجع رسمی احراز هویت شده باشه کار خیلی آسون میشه؛ ولی احتمالا تلاش کرده همه کارهاش رو از مجاری غیررسمی پیش ببره.
و بادی به غبغب انداخت: برای بچههای من کار نشد نداره...
مسعود نیشخند زد و امید سریع گفت: شما عملیاتیا همیشه اعتقاد داشتین ما سایبریا به درد لای جرز میخوریم، ولی پیشرفت تکنولوژی روزبهروز برتری ما رو ثابت میکنه. میبینی که بیشتر بار سازمان روی دوش بچههای منه.
و به سایت بزرگی اشاره کرد که مقابل درش ایستاده بودند و حدود پنجاه نفر جوان، داشتند تحت نظر امید کار میکردند. امید به بحث خودشان برگشت.
- منتظریم ببینیم رابطمون میتونه بیشتر آمارشو دربیاره یا نه. اگه دولت عراق همکاری کنه و زود فیلم دوربینهای امنیتی سامرا رو برامون بفرسته، شاید بشه از طریق اون دوربینا پیداش کرد.
-به سامرا محدود نشو. گستردهترش کن.
امید چشم کشداری گفت.
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313