دوستش میگفت: توی مدتی که عراق بود وقتی می‌خواست به کربلا برود روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت: راه شهادت بسته می‌شود. ‌ ‌ ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی روی سینه‌ت؟ لبخند زد و گفت: این باطریه ‌ شادی روح