20.8M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
خادم اهلبیت در عمرش فخر باید به خدمتش بکند مثل مادر بزرگ خانه‌ی ما که خداوند رحمتش بکند پیره‌زن سالهای آخر عمر سخت دلبسته شد به خاموشی چیزهای کمی به خاطر داشت مبتلا بود به فراموشی روزی از روزها به او گفتند گرچه خو کرده‌ای به تنهایی نام‌های ائمه را مادر، این أواخر به خاطرت داری؟ گفتم اول: درست گفت علی، پاسخ دومین سوال حسن سومی را نگفته گفت حسین آن‌که در کربلا نداشت کفن گفتمش چهارمی‌و ساکت شد گفت: مادر ببخش یادم نیست تا همین‌جاش یاد من مانده‌ست مشکل از دین و اعتقادم نیست گفتمش آمدیم‌و از تو کسی این سوالات را شفاهی کرد دور از جان تو مَلَک در قبر بپرسد چه خواهی کرد؟ گرچه حرفم مزاح بود اما اشک او روی گونه‌اش افتاد گفت: من رفته است از یادم، او مرا که نمی‌برد از یاد من فقط تا حسین یادم هست، دادم از کف توان نیرو را شسته‌ام سالهای سال اما، استکان‌های مجلس او را اینکه اولاد سیدالشهدا اسمشان رفته‌ست از یادم زیر دیگ عزاش را یک عمر‌ فوت کردم به گریه افتادم اشک مادربزرگ در روضه ماند از او به جا و ارثیه شد رفت مادربزرگ از این دنیا خانه‌ی کوچکش حسینیه شد