رفتم درب مغازه آقا رضا، گفت : پسر عمویتان آمده حساب کرده. رفتم مغازه مرغ و ماهی فروشی گفت : پسر عمویتان آمده حساب کرده. من ماندم که چه شده و برگشتم خانه ... دیدم خانمم برگشته. همسرم گفت : « یک جوانی آمده بود درب منزل سراغ شما را می‌گرفت، من آن جوان را نمی‌شناختم. برای اولین بار او را دیدم. تا حالاتوی مسجد هم او را ندیده بودم .» همسرم گفت : « این جوان چهل هزار تومان آورد و گفت این طلبی است که سید از من می‌خواهد. » به این جوان گفنم : « به سید بگویم چه کسی آورده ؟ گفت : خودش می‌داند .» از پسر عمویم سئوال کردم : برای چی بدهی ما را پرداخت کردی ؟ اما او بی خبر بود ! به همسرم گفتم : من می‌روم بیرون چند دقیقه ای کار دارم، زود بر می‌گردم. یک ربع بعد برگشتم. خانمم نشسته وسط حیاط ! وسایل شهید و عکسش را مقابل خودش گذاشته و گریه می‌کرد. گفتم : خانم، باز ما وسایل شهدا رو آوردیم، شما شروع کردید به گریه کردن. با عصبانیت جلو رفتم و خواستم کارت شناسایی شهید را بگیرم. گفتم چی شده !؟ همسر در حالی که گریه می‌کرد گفت : سید خیلی عجیبه ! جوانی که آمده بود جلوی منزل ما و پول آورد همین شهید بود. بعد تصویر کارت شناسایی شهید را نشان داد. گفتم زن اشتباه می‌کنی؟ اون دوازده سال پیش شهید شده ! گفت : صد سال پیش هم شهید باشه من اشتباه نمی‌کنم. این همان جوان است که من دیدم. نمی توانستم باور کنم. اما چه کسی برای من پول فرستاده !؟ آن هم در شرایطی که هیچ کس جز شهدا و خدایشان نمی‌دانستند من بدهکار هستم. حاج خانمی که مهمان من بود را صدا زدم و به او گفتم : آقایی را که درب منزل ما پول آورد اگر ببینی می‌شناسی ؟ گفت: بله می‌شناسم. من عکس شهید دادگر را به ایشان نشان دادم. گفت : بله آقا سید، به جده ات قسم خودش است. دیدم خیلی سخت است باور کردن این قضیه. گفتم حاج خانم شما اشتباه نمی‌کنی ؟ گفت : نه. ( چون کارت پرس شده بود سالم و عکس واضح بود. ) رفتم بیرون از خانه. کارت شناسایی دستم بود. سراغ آقای امیدوار و عکس را به ایشان نشان دادم. گفت : همین بود. رفتم مغازه آقا رضا گفت که خودش است. رفتم سراغ بعدی گفت : خودش است ... من توی بازار نشستم. شاید تا آخر شب گریه کردم. نتوانستم بلند شوم بروم خانه. یکی از دوستانم آمد وکمک کرد و مرا به خانه آورد. آن شب در وجودم یک انقلاب عجیبی شده بود. نمی‌دانید چه حالی پیدا کردم ... صبح زود رفتم منطقه. یکی از دوستان که خیلی کم حرف بود آن روز به من پیله کرد که آقا سید چی شده ؟ گفتم چیزی نشده. چرا امروز این همه به ما پیله کردی ؟ 💥گفت سید دیشب سحر خواب دیدم شهید دادگر به من گفت : به سید سلام برسان بگو از ما خواستی، کمکت کردیم چرا هنوز ناراحتی ؟! ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌷 توسل خاص به شهدا @tavasolbeshogada