لیلی زیر درخت انار نشست...
درخت عاشق شد، گل داد سرخِسرخ!
گلها انار شدند،هراناری هزار دانه داشت.
دانهها عاشق بودند ، بیتاب بودند...
توی انار جا نمیشدند. انار کوچک بود.
دانهها بیتابی کردند. انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید...
لیلی، انارِ ترک خورده را خورد.
مجنون به لیلیاش رسید.
خدا گفت:
راز رسیدن همین است !
کافیست انار دلت ترک بخورد.
ــــــــــــــــــــــــ ✨🧡 ـــــــــــــــــــــ