«
پنجره های مبهم» ۱
دو سه روز مانده بود به عید، مامان چادرش را انداخت روی سرش و قبل از اینکه سوار ماشین شود گفت:
_حواستون به تلفن باشه، فرهاد زنگ می زنه....
با رفتن مامان احترام و بابا، امیر با پاچه های خیس شلنگ سبز آب را گرفت روی درخت پرتقال وشاخه ها و برگ های خاک آلود را با فشار کم آب شست،آب از سر و روی درخت می ریخت پایین روی خاک باغچه.بابا دور تا دور حیاط را گلدان های گِلی شب بو و شمعدانی گذاشته بود.
احترام سادات دستور صادر کرده بود که وقتی با بابا مرتضی برای خرید می روند،امیر حیاط را بشوید که بابا کمتر حرص ریختن آب را بخورد. قالی ماشینی نه متری شسته شده روی دیوار پهن بود. من شیشه را هاا می کردم و با روزنامه برق می انداختم وگاهی که چشمم می افتاد به بشقاب های سبزه پشت پنجره توی دلم قند آب می شد،مامان هر سال با دو سه مشت از گندم سمنو برای خودمان و خواهر و برادرهایی که به خانه بخت رفته بودند گندم سبز می کرد و این بار یک بشقاب بیشتر به نیت مسافری که به زودی می رسید.با صدای بم برخورد چیزی به شیشه برق از کله ام پرید و رشته افکارم پاره شد،آب از سر و روی شیشه می ریخت پایین و امیر عین دلقک ها از خودش شکلک در می آورد شلنگ را گرفته بود سمت پنجره و آب با فشار به شیشه می خورد.
کنار پنجره را باز کردم و با خنده گفتم:
امیر روانی نمی بینی یه ساعته دارم می سابمش؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که این بار فشار آب را گرفت توی صورتم و من از ترس خیس شدن اتاق، پنجره را بستم.
امسال رنگ و بوی خانه تکانی عید، با سال های قبل فرق داشت. دایی فرهاد برادر کوچک مامان احترام بعد از هشت سال با زن و بچه داشت از خارج بر می گشت. اتاق امیر را آماده کرده بودیم برای دایی، چون هم پنجره اش رو به باغچه باز می شد و هم بزرگتر بود.
کار حیاط که تمام شد امیر در هیبت موش آب کشیده اما با حس و حال یک فرمانده فاتح نشسته بود روی تخت آهنی داخل بهار خواب، وسط سینی های روییِ بزرگ جعفری و ریحان که مامان برای دایی خشک کرده بود ،همه خانه برق می زد و بوی نوئی و تازگی می داد.
با صدای زنگ امیر از جا پرید و به سمت در رفت، و کمی بعد احترام سادات و بابا مرتضی با قیافه های عبوس و ترش کرده وارد حیاط شدند. مامان پلاستیک ماهی قزل آلا را داد دست امیر و روی تخت نشست و به بابا مرتضی که داشت زیر شیر آب دستش را می شست گفت:
_آقا مرتضی تورو خدا مارو بی خبر نذار.
بابا بلند شد و رفت و در حیاط را پشت سرش بست. امیر داشت خیلی آرام با مامان حرف می زد.
از لای پنجره سرم را کردم بیرون،امیر داشت می گفت:
_دیروز دیدمش چیزیش نبود که! کدوم بیمارستانه؟
دلم هُری ریخت، بی معطلی پرسیدم مامان سادات چرا اینقدر زود برگشتین؟
مامان همانطور که گره روسری اش را باز می کرد گفت:
نمی دونم والا! وسط خریدمون عمه فرنگیست زنگ زد به بابات که برو بیمارستان همایون بد احواله.....
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid