روزی مردی زیر سایه‌ی درخت نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی! همین که حرفش تمام شد گردویی از به ضرب بر سرش افتاد. مَرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای ، تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!😊 🆔 @setad_ehya_teb_eslami