#تلـنگـــــر
روزی مردی زیر سایهی درخت
#گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به
#کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از
#درخت به ضرب بر سرش افتاد. مَرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا!
#خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای
#گردو،
#کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!😊
🆔
@setad_ehya_teb_eslami