وقـت دل تڪانی اسفـند رسیده است بر بلندیهاے غـم و حسرت می ایستم و تا عمـق رها شدن ... از میان نبـودن هایت عبور میڪنم . . دامن روزگارم را میتڪانم تا از خاڪ بی مهریت زدوده شود ... طاقچه ی قلـبم را ، بـا دستمـالی از جنـس امـید پاڪ میڪنم و پنجـره ی نگاهـم را بـا پـرده ی حریری بـرنگ آبی آسمانی مزیــن میڪنم . و در آخـر ، برصندلی بــاورم مینشیـنم و از هوای بهـارۍ تطهیر شده از بی هوایی تو ، نفس میڪشم ...