🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_پنج
🌻 مادر شهید :
دستپخت عروسم خوشمزه بود آبگوشتهایش حرف نداشت بهقدری که حسن عاشقش بود. جمعهها وقتی میآمدند منزل ما، بوی آبگوشتشان توی خونه میپیچید. اول یک چایی دور هم میخوردیم بعد سفره پهن میکرد، وسایل را میچید، به کسی هم اجازه نمیداد، دست بزند. همه دور سفره مینشستیم. آبگوشت را با پیاز قرمز دوست داشت. پوست میکند و حلقهحلقه میبرید، کنارش خیار و سبزی مخصوصاً ریحان میگذاشت اگر فصل ترب بود، ترب هم میآورد. عروسم فاطمه جان آب آبگوشت را میریخت گوشتش را حسن میکوبید. دور هم جمعههای خوبی داشتیم. ❄️
روزهای آخر که حسن کارش زیاد شده بود، اصلاً ازشون انتظار نداشتم؛ اما میگفت:
ـ مادر، مگه میشه، فراموش کنم روز جمعه را با کار قاتى نمیکنم.
میگفت:
ـ جمعهها دیدن شما به من انرژی میده و برای شروع هفته قوت میگیرم.❄️
حالا دیگه جمعهها میآیند و میروند و از حسن من خبری نیست؛ یادش بهخیر میآمد و مینشست روبهرویم. میدونستم حسنم خسته است؛ اما هیچوقت نمیشد که پاهایش را حتی برای چند لحظه پیشم دراز کند. میگفتم:
ـ حسن جان، مادر، پاهایت را دراز کن، خستگیت در بره.
اما حسن هیچوقت این کار را نمیکرد. میرفتم آشپزخونه شاید راحت باشه،
خودم را مشغول میکردم و برمیگشتم. گاهی خودش هم میآمد، آشپزخانه چایی میریخت و با هم میخوردیم.❄️
همیشه حواسش به من بود، فصل زمستان میآمد، سیبزمینی و پیاز فصلی برام میخرید. بخاریام را راه میانداخت و روشن میکرد. لولههای بخاری را امتحان میکرد که یک وقت نشتی نداشته باشد. زمستان که تمام میشد، بخاری را جمع میکرد در تمیزکردن خونه هم کمکم بود. با کمک هم خونه را برای عید آماده میکردیم. گاهی که هوا سرد بود، میگفت:
ـ مامان بذار بخاری بمونه، اگه سردت شد، برات روشن کنم.
ـ نه مادر؛ عید مهمان میاد میخوام خونه مرتب باشه.❄️
هرچی میگفتم، گوش میکرد. تابستان که میشد، کولر را برایم راه میانداخت هیچوقت هم دست خالی نمیآمد هر فصلی میوه خاص اون فصل را برایم میخرید و میآورد. دست من و پدرش را میبوسید، من ناراحت میشدم و خجالت میکشیدم. گاهی اگر زورم میرسید، اجازه نمیدادم؛ اما میگفت:
ـ همانطور که شما فکر میکنید، پول من برای شما برکت میآره خب، دستبوسی شما هم برای من خیر و برکت داره، چرا این برکت قشنگ را از من دریغ میکنید؟❄️
🌷
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen