🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ ڪلافہ در جایش جا به جا شد و دستش را روی سرش گذاشت و نالید: سحر-اے خدا...حالا چے ڪار ڪنم نازی؟ نازنین- همون ڪاری ڪه دفعه های قبلے کردے. فقط زود بیا سحر... مردک امروز عجیب داره برا خودش اراجیف میبافه. دیر برسے آبروتو برده. زیر لب ناسزایے نثار جمشیدی و اجدادش کرد و سریع گفت: سحر-‌باشـہ اومدم. تماس را قطع ڪرد و سرش را با دستانش محاصره... راه حل نازنین برایش آسان نبود اما گویا تنها راهی بود ڪه پیش رویش قرار داشت. ڪیف لوازم آرایشش را از بیرون ڪشید. از میان انواع و اقسام لوازم آرایش، رژ لب قرمزش را برداشت. سرش را باز ڪرد. نگاهے به خودش در آینـہ انداخت و زیر لب با نفرت زمزمه ڪرد: سحر-لعنت به تو حاجـے قلابـے... ڪار تجدید آرایشش ڪه تمام شد با عجلـہ از سرویس بهداشتی بیرون زد و تقریبا به طرف در دوید اما جلوے ورودے به مردِ سـے و چند ساله ای برخورد ڪرد ڪه باعث شد ڪیف از میان دستان سر شده و لرزانش، رها شده و محتویات درونش روے زمین پخش شود. مسعود ڪه با "وای" گفتن سحر به خودش آمده بود، در حالـے ڪه تلاش مـے ڪرد تعجبش را بابت ظاهر نامتعارف دخترِ مقابلش پنهان ڪند، روی زمین نشست. دست برد و همان طور ڪه ڪیف پول دختر را به دستش مـے داد با شرمندگـے گفت: مسعود-ببخشید... سحر اما آن قدر عجله داشت ڪه جایـے براے فڪر ڪردن به عذرخواهی آن مرد برایش نمـے ماند. تنها آخرین وسیلـہ را در ڪیف دستـے اش چپاند و با عجله رفت. جلوے در بود ڪه نگاهش به آن مرد خورد. مثل همیشـہ آرام قدم بر مـے داشت و به هر ڪس مـے رسید، سلام بلند بالایـے مـے داد. لبخند تلخے بر لب سحر نشست... همیشـہ همین طور بود. خوبـے ها و مهربانـے هایش به دیگران مـے رسید و بـے وفایـے هایش به او... اے کاش فرصت داشت تا جلو برود و همه ی بغضـے را ڪه در گلویش مانده، جلوے چشمان مردمے ڪه با احترام نگاهش مے ڪردند، بر سرش فریاد بزند. اما نازنین گفت بود ڪه زود بیا... گفته بود نیایـے آبرویت رفتــہ... باید مـے رفت. باید مـے رفت و برای حفظ آبرویش چنگ و دندان نشان مـے داد. فرصت برای محاڪمه ے این مرد فراوان بود... ... 🌾🌹ارسال نظرات شما 👈 @konjnevis 🌹🌾 🌸 @chaharrah_majazi ...