💖بــســـمــ ا... « » با این دفعه تقریبا پنجمین بارے بود که آن دوکودک معصوم رو میدیدم. هر وقت حوصله ام سر می رفت و دچار تکرار روزمرگي می شدم، تصمیم میگرفتم مسافتے رو پیاده روی کنم و در این میان تمامی حوادثی که دورو برم اتفاق می افتاد رو از نگاه می گذراندم... همیشه قسمت هاے جنوبی وحاشیه ای شهر،دردها وناگفتنی های بسیارے داشت،که ساختمانهای بلند و جذبه های خیره کننده بازار مانع از دیدن این حاشیه ها می شد ، و یا کوچکی و محقر بودن این خانه ها به چشم نمی آمدند همچون خطای دیدی که اصلا لحاظ نمی شدند... 👑پاتوق کودکان زیر درخت انجیر بزرگی بود که از پای آن،جوے آبی می گذشت و در تهِ جوی جلبک هایی بودند که رنگِ چرکِ خاک به خود گرفته بودند و گه گاهی لنگه کفشی خمیازه کِشان مسیر جوی را طی می کرد. ★ صدای قورباغه های بر گل نشسته وجیرجیرکها،گوش فلک را کر می کرد. در این میان هم موش ها فرصت جولان بسیارداشتند،ازاین سوی جوے به آن سوی جوے خوشحال وخرامان،آزاد و بی قید... بخاطر اینکه آنجا تله موشی نبودتا به دام افتند،آن مکان خودش به منزلهٔ تله ای بود تا یکباره اندیشه وذهنِ هر رهگذري را به دام افکند و لحظه ای در خود غرق سازد.چون مُردابی که طعمه را درخود فرو میبلعد... ∞ ∞ ∞ نگاهم به آسفالت زیرپایم افتاد،که چون صورتِ آبله ای بود که هنوز زخمهایش خوب نشده بود،درمیان صدای جیرجیرکها که به کنسرتی شبیه بود، باصدای تیزو یکسره بی هیچ سکوتی می خواندند و آرامشِ فضا را برهم می ریختند. صدای دوکودکی نظرم رو جلب کرد دو پسر بچه،یکی پا برهنه ودردستش چوبی بود ودیگری که قدبلندتری داشت ونحیف. لباسهایشان کهنه و پرچرک،موهایشان ژولیده ،نگاهشان معصوم وبر لبشان خنده وشادمانی موج می زد... دنیای این کودکان محدود به سایه تک درخت انجیر و جوے آبی بودکه درآن شنا می کردند،گویی آنها با واژهٔ پارک،سرسره ،تاب،اسباب بازی ،خوراکیهای خوشمزه بیگانه بودندو درعوض دایره لغات ذهنشان پر بود از گرسنگی، کتک ،عطش گرما،سرمای سوزان ،برهنگی،اعتیاد،تنهایی... همینطورکه دایره لغات کودکان را در ذهنم ورق می زدم با اشاره دست آنهارا صدا زدم ودو کودک به سمت من آمدند. ادامه دارد... ✍ @chaharrah_majazi