*** نفس عمیقی کشیدم. دلم برای بچه ها یه ذره شده بود. ۲۵ تیکه شیشه از بدنم کشیده بودنم بیرون و بعضی ها رو با جراحی در اورده بودن. با ضرب که به زمین خورده بودم شیشه ها فرو رفته بودن زخمیم کرده بودن... با تحت نظر می موندم تا زخم ها عفونت نکنه. نگاهی به نیما انداختم. با آرام بخش خوابیده بود. 🔷 اون شب بعد از اینکه نیما از خونه مجتبی میره باباش بهش زنگ می زنه و درخواست ملاقات میده. از اونجایی که از باباش متنفر بوده درخواستش رو رد می کنه. باباش با پیدا کردن خونه نیما برای اولین بار میره خونش. نیما متعجب بود که چطور از آدرس خونه جدید خبر دار. شده. اما بعد متوجه میشه تحت تعقیب نوچه های باباش بوده. «یک سالی بود خونه رو عوض کرده بودیم تا از مزاحمت های باباش راحت باشیم.» ظاهرا مدتی بوده به نیما پول نمی داده و با تهدید های نیما خونش به جوش میاد و برای گوش مالی دادن میاد سراغش. با پررویی تمام میگه ۴۰ درصد سهم شرکت رو میدم بهت ولی به این شرط که زن و بچه هات رو با من بفرستی اونور آب تا هم با اسمشون پول های توی ایرانم رو انتقال بدم و باهان بیان که با تغییر چهره ام بهم مشکوک نشن. نیما مدارکی از حمل اجناس قاچاق باباش داشته که اگه به دست پلیس می رسیده براش بد میشده. اما باباش با زرنگی تا الان دهنش رو می بسته و وقتی دیگه حساباش پرمیشه قصد فرار به خارج می کنه... این وسط من و بچه ها طعمش بودیم تا صحیح و سلامت از ایران خارج بشه. ♦️ فکر نمی کرده نیما قبول نکنه و از همین جهت اقدام به تیراندازی می کنه تا اون رو مجبور به تحویل اسناد کنه. برای پیدا کردن گاوصندوق همه جا رو خراب می کنه و با برداشتن اسناد و تیر دوم برای کشتن نیما فرار می کنه. *** پنج سال بعد( زمان حال)... چشم هایم را باز می کنم و با عطر بهار نفس می کشم... کسی آروم کنار گوشم زمزمه می کند... خانومم... نمی خوای یه صبحونه بدی به ما؟؟؟ با خنده و آرام جوری می گویم که فقط خودش و خدایمان بشنود: چی میشه یه بارم تو صبحونه درست کنی من بخورم؟ پوز خندی می زند و می گوید: صبحونه های تو فرق می کنه... گوشه‌ چشمی کج می کنم و می گویم: چه فرقی مثلا؟ زیرلب خنده ی مرموزانه توجهم رو جلب می کند... نیما: صبحونه های تو طعم عشق بیشتری میده. ♥️ با خنده ضربه ی آرومی به بازوش می زنم و می گویم: ای زرنگ. خوب بلدی شیره بکشی سر مردما! کمی جلوتر می آید... دست هایم را می گیرد به چشمانم خیره می شود و با حرفی که به زبان می آورد دلم را از عشق کی لرزاند... نیما: شیره سر مردم نمی کشم. سر زنمم نمی کشم. من فقط نازت رو به قیمت عشق پاک و حقیقی می خرم. صدای گریه به گوش می رسه. از جایم بلند می شوم به سمتش می روم. چهره اش هر روز ماه تر و معصوم تر می شود... پیشانی اش را با عشق می بوسم و سعی در آرام کردنش دارم. صدای نق نق دو شیطون دیگر پرده از حسودیشان بر می دارد... مهسا: بابا نگاه کن. مامان مجتبی و پارسا رو بیشتر از من دوست داره. خنده ای می کنم و می گویم: کی گفته شیطون؟؟؟؟ 🍃 زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید: خب دارم می بینم دیگه. واسه پارسا یه داداش اوردی اما واسه من خواهر نیوردی. پس یعنی اونا رو بیشتر دوست داری... می خندم و آرام بغلش می کنم... موهای بلند حلقه ایش را نوازش می کنم با عطر پاکی و وجودش نفس می کشم... مهتاب: قربونت بره مامان. تو که اینهمه خواهر داری. مهسا: اونا همش پیشم نیستن. مهتاب: خب نمیشه که همش باهم باشین‌. قدر خواهرات رو بدون مامان اونا هم بچه ی ما هستن تو هم خواهر همشون. @chaharrah_majazi