#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 12
عمیق نفس میکشم و بغضم را قورت میدهم. تا صبح هنوز دو سه ساعتی مانده و باید دوام بیاورم. اشک هایم التماس میکنند برای ریختن، و من التماس میکنم که محکم سرجایشان بمانند.
پیکری را آوردهاند و ما باید دست به کار شویم. این عزیزمان چه وضعیتی دارد، خدا میداند! یکی از بچه ها که خستگی و آشفتگی از سر و رویش میبارد جلو می رود و زیپ کاور را باز میکند. می روم تا کمک بدهم و شهیده را روی سنگ بگذاریم. چشمم می افتد به روده ای که از شکمش بیرون آمده. چشم هایم را میبندم و محکم فشار میدهم. صدای جیغ و گریه ی بقیه بلند میشود. گریه هم دارد، گریه ی عمیق. خوب است که کفن تمام این زخم ها را میپوشاند و خانواده هایشان فردا آنچه ما دیدیم نمی بینند.
سرم گیج میرود و حس میکنم تب دارم. باید گریه کنم، دیگر جای مقاومت نیست.
چادر و مانتو و کفش او و خیلی های دیگر تقریبا نو بود ولی پر از خون. لباس ها را باید میچیدیم چون به آسانی در نمیآمدند. داشتم دیوانه می شدم، خدایا حالا روده ی بیرون آمده ی این زن را چکار باید بکنیم؟
چه خوب است که بچهها کنارم هستند. دلگرمم به حضورشان. در جمع ما دوتا دهه هشتادی دیگر هم هست. یکی همین تازگی ها زایمان کرده و حالا آمده کمک. او را که میبینم بیشتر روحیه میگیرم.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
____________
📌کانال
#تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗
https://eitaa.com/Tanhamasirkerman