🔸بخشی از خاطرات دانشجوی شهید ناصر توفیقی
🔹ناصر دانشجوی فروتنی بود. تفاخر و خود بزرگبینی را دوست نداشت و هیچ وقت به دکتر بودنش افتخار نمی کرد. یک سال تا پایان درسش مانده بود که جنگ تحمیلی آغاز شد و او به جبهه رفت. مادرش میگفت: «نرو، بمان و درست را تمام کن.» می گفت: « مامان! الان اسلام خون می خواهد نه دکتر!» وقتی برادر بزرگشان حسین، خواست به جبهه برود، ناصر گفت: «شما زن و بچه دارید، نگرانی از بابت شما زیاد است اما از طرف من نه! اگر لازم باشد، شما هم می روید، ولی فعلا لازم نیست.» جنگ خیلی زود ثابت کرد آن قدر دهشتناک و بزرگ است که به همۀ ناصرها و حسینهایی که مرد میدان هستند نیاز دارد. هم حسین رفت ... هم ناصر... .
منبع: اپلکیشن پلاک سپید
https://eitaa.com/nedayepakefetrat_un