💠زندگی به سبک شهداء💠 🔸شب قدر سید مرتضی قاضی سید مرتضی در دانشگاه تبریز پزشکی می خواند. یک بار وقتی عزم خانه کرد، مصادف با شب احیا بود. شب به تهران رسید. در خانه، خوشحالی‌اش بیشتر شد. چون برادر بزرگترش رضا را دید که آن روزها در لرستان به عنوان دامپزشک ، کار می‌کرد. رضا هم تازه به همراه همسر و فرزندش از راه رسیده‌بود واز خستگی خوابیده‌بود . اما مرتضی نگذاشت بخوابد: « پاشو داداش! شب احیا باید بیدار بود... » بیدارش کرد و گفت: بهتر است برویم مراسم شب احیا ! دو برادر از خانه راهی مسجد شدند. مرتضی می‌خواست به مسجد ارک برود. او آن روزها تازه به مسائل انقلاب وارد شده‌بود . شنیده‌بود آنجا فخرالدین حجازی سخنرانی دارد. حجازی، یک سخنران پرشور انقلابی بود که جوان‌های انقلابی خیلی دوستش داشتند. وقتی رسیدند، دیدند سخنران مراسم برادر فخرالدین ، عبدالرضا حجازی روی منبراست. او هم روحانی سخنور خوبی بود اما کاری به مسائل سیاسی روز نداشت. مرتضی، برادرش را از جا کند! - پاشو! حیفه امشب ، حرف‌های همیشگی رو گوش بدیم. رفتند به مسجد دیگری در بازار. آنجا هم مرتضی را قانع نکرد ... تا سحر، همین‌طور وقتشان از مسجدی به مسجد دیگر گذشت. رضا نمی‌توانست برادرش را درک کند. - مرتضی دنبال چی می‌گردد؟ https://eitaa.com/nedayepakefetrat_un